خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۷:۴۹   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم




    حرفی نزد ولی خودمم خسته شده بودم ... دیگه نمی خواستم بیشتر از این اذیت بشه ... عادت نداشتم کسی رو تنبیه کنم ...
    همه ی کاراشو تو دلم نگه داشتم و فکر کردم از دوست داشتن من این کارو می کنه و سعی کردم به خاطر آرامش خودمم که شده به زندگی عادی برگردم ...
    ولی دلم باهاش صاف نمی شد ...
    و فردا روز خیلی خوبی رو تو خونه ی بابا بزرگ گذروندیم ...
    نسترن خوشحال بود و می گفت : به آرزوم رسیدم و اینجا آبگوشت خوردم ...
    یک هفته ی پر از آرامش رو پشت سر گذاشتیم ... نسترن به من احترام می گذاشت , شام درست می کرد ,
    صبح ها بیدار می شد و منو تا دم در بدرقه می کرد ...
    دوبار هم رفت پیش مامانم و به من گفت : تو هم بیا اینجا شام بخوریم و بریم خونه ...
    خودش با تاکسی می رفت تا شب با یک ماشین برگردیم ... کارایی می کرد که دل منو به دست بیاره و دل ساده ی من زود تحت تاثیر قرار گرفت و باهاش خوب شدم ...
    ولی می دیدم که مرتب تلفن منو چک می کنه , لباس هامو می گرده , بو می کشه ... نمی دونستم دنبال چی می گرده ؟ ولی برام مهم نبود چون کاری نمی کردم که ازش بترسم ...


    یک روز که توی شرکت با آقای صدر مشغول کار بودم , درو باز کرد و اومد تو ...
    با تعجب پرسیدم : تو اینجا چیکار می کنی ؟ ...
    گفت : اومدم بهت سر بزنم عزیزم و ببینم کجا کار می کنی ... راستش دلم برات تنگ شده بود ...


    به صدر معرفیش کردم ...

    گفتم : بیا بشین عزیزم ... چایی می خوری یا قهوه ؟
    گفت : هیچ کدوم ... تو رو ببینم و می رم , مزاحمت نمی شم ... پس اینجا کار می کنی ؟ ...
    گفتم : آره , خوب کردی اومدی ... حالا خودت می ببینی که اینجا فقط کاره و کار  , چیز دیگه ای نیست ... بشین اینجا پیش من ...
    گفت : نه , می خوام برم کار دارم ... می خوام  برم خرید ... یک سر هم به ماهرو جون می زنم ... می خوای بمونم تا تو بیای شام پیش ماهرو باشیم ؟ ...
    گفتم : نه , تو برو خونه چون امروز تا ده کلاس دارم ، دیر می شه ... میام خونه می بینمت ...
    اون رفت ...

    صدر گفت : خوش به حالت مهندس , چه خانم مهربونی داری ...
    گفتم : مرسی ...

    و مشغول کار شدم ...

    نیم ساعت بعد , آیدا عصبانی اومد و در اتاق منو باز کرد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان