داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
حرفی نزد ولی خودمم خسته شده بودم ... دیگه نمی خواستم بیشتر از این اذیت بشه ... عادت نداشتم کسی رو تنبیه کنم ...
همه ی کاراشو تو دلم نگه داشتم و فکر کردم از دوست داشتن من این کارو می کنه و سعی کردم به خاطر آرامش خودمم که شده به زندگی عادی برگردم ...
ولی دلم باهاش صاف نمی شد ...
و فردا روز خیلی خوبی رو تو خونه ی بابا بزرگ گذروندیم ...
نسترن خوشحال بود و می گفت : به آرزوم رسیدم و اینجا آبگوشت خوردم ...
یک هفته ی پر از آرامش رو پشت سر گذاشتیم ... نسترن به من احترام می گذاشت , شام درست می کرد ,
صبح ها بیدار می شد و منو تا دم در بدرقه می کرد ...
دوبار هم رفت پیش مامانم و به من گفت : تو هم بیا اینجا شام بخوریم و بریم خونه ...
خودش با تاکسی می رفت تا شب با یک ماشین برگردیم ... کارایی می کرد که دل منو به دست بیاره و دل ساده ی من زود تحت تاثیر قرار گرفت و باهاش خوب شدم ...
ولی می دیدم که مرتب تلفن منو چک می کنه , لباس هامو می گرده , بو می کشه ... نمی دونستم دنبال چی می گرده ؟ ولی برام مهم نبود چون کاری نمی کردم که ازش بترسم ...
یک روز که توی شرکت با آقای صدر مشغول کار بودم , درو باز کرد و اومد تو ...
با تعجب پرسیدم : تو اینجا چیکار می کنی ؟ ...
گفت : اومدم بهت سر بزنم عزیزم و ببینم کجا کار می کنی ... راستش دلم برات تنگ شده بود ...
به صدر معرفیش کردم ...
گفتم : بیا بشین عزیزم ... چایی می خوری یا قهوه ؟
گفت : هیچ کدوم ... تو رو ببینم و می رم , مزاحمت نمی شم ... پس اینجا کار می کنی ؟ ...
گفتم : آره , خوب کردی اومدی ... حالا خودت می ببینی که اینجا فقط کاره و کار , چیز دیگه ای نیست ... بشین اینجا پیش من ...
گفت : نه , می خوام برم کار دارم ... می خوام برم خرید ... یک سر هم به ماهرو جون می زنم ... می خوای بمونم تا تو بیای شام پیش ماهرو باشیم ؟ ...
گفتم : نه , تو برو خونه چون امروز تا ده کلاس دارم ، دیر می شه ... میام خونه می بینمت ...
اون رفت ...
صدر گفت : خوش به حالت مهندس , چه خانم مهربونی داری ...
گفتم : مرسی ...
و مشغول کار شدم ...
نیم ساعت بعد , آیدا عصبانی اومد و در اتاق منو باز کرد ...
ناهید گلکار