داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و هشتم
بخش ششم
کارم که تموم شد و خواستم از شرکت برم بیرون , آیدا اومد سراغم ...
گفت : وقت داری کمی با هم حرف بزنیم ؟
گفتم : دیگه چی داری بگی ؟ تو هم که هر چی از دهنت در اومد گفتی ... شما زن ها باجی بهم نمی دین , اقلا تو می خواستی منطقی برخورد کنی ...
گفت : تو زنی رو می شناسی که منطقی برخورد کنه ؟
گفتم : آره , متاسفانه می شناسم ... ملکه ی همه ی اونا مادرمه ...
گفت : اوووو ... زن های قدیمی همه همینطورن ...
گفتم : ولی مادر من هنوز پنجاه سالشم نشده ...
گفت : چیکار کنم برزو ؟ خودتو بذار جای من ... اومد تو اتاقم هر چی از دهنش در میومد به من گفت ...
حالا ازش پرسیدم تو از ما چی دیدی که اومدی اینجا سر من داد می زنی ؟ به خدا زنت دیوونه است ... می دونی چی میگه ؟ می گفت از کی تا حالا با شوهر من , ما شدی ؟ ... تو غلط کردی حروم زاده ...
بهش گفتم تو روانی هستی , من جوابت رو نمی دم برو بیرون ...
راستش بیرونش کردم ولی بمیرم برای تو که با این عفریته زندگی می کنی ...
گفتم : درست حرف بزن , در مورد نسترن اینو نگو ... خودت می دونی که زن ها چقدر حساس هستن ...
یکی دو بار تو زنگ زدی اون فکر های ناجور کرده ... وقتی فهمید تو شرکت تو کار می کنم و تا حالا بهش نگفتم , حس بدی پیدا کرده ... تو خودتو بذار جای اون , بهش حق نمی دی ؟ ...
گفت : به خدا نه ... اون باید احمق باشه که تا حالا تو رو نشناخته باشه ... من خودمو کشتم ، حاضر بودم قبل از ازدواجت همین طوری باهات باشم ولی تو قبول نکردی ...
می خواستم به خدا بهش بگم , دیدم همینو برای تو بهانه ی دعوا می کنه و نمی ذاره بیای اینجا ...
بذار دلش خوش باشه منو ترسونده ... در صورتی که من فقط به خاطر تو که خیلی اینجا لازمت دارم , چیزی بهش نمی گم وگرنه خودت می دونی که بلدم باهاش چیکار کنم ...
نسترن خودش ترسیده بود چون تا شب به من زنگ نزد ... بعد از کلاس خواستم برم خونه ی مامان ولی پشیمون شدم ...
خواستم با رستم درددل کنم ولی غرورم اجازه نداد از زنم بد بگم ...
با خودم گفتم برزو گریه کن ... ولی اشکی نداشتم که برای خودم بریزم ...
فقط یک غیظ شدید تو وجودم زبونه می کشید چون نمی دونستم با نسترن چطور برخورد کنم و چی بهش بگم ...
ناهید گلکار