خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۸:۰۶   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول




    دیدم تنهایی نمی تونم تصمیم بگیرم ...
    از مواجه شدن با نسترن به جای اینکه اون بترسه , منِ احمق می ترسیدم ...
    زنگ زدم به رستم ... حال و احوال کرد و پرسید : چرا پیش ما نمیایی ؟
    گفتم : داداش گرفتارم ...
    گفت : خدا نکنه ... چیزی شده ؟ به من بگو کمکت می کنم ... برزو ... بگو ببینم چرا اینقدر در همی ؟

    جریان رو براش به طور خلاصه تعریف کردم ...
    گفت : سخت نگیر , این که چیز مهمی نیست ... زن ها نسبت به شوهرشون حساسن ... ول کن ... باهاش حرف بزن , خاطرشو جمع کن ...
    حتما یک چیزی تو فکرش هست که این کارارو می کنه ... من نسترن رو می شناسم , دختر خوبیه ...
    باهاش حرف بزن , بهش محبت کن , بذار بدونه که عاشقش هستی ...
    اصلا بگو بیرونم کردن , حالا بیکارم چیکار کنم ؟ راه رو بذار جلوی پاش تا دیگه نتونه ایراد بگیره ...
    بسپر به دست زمان , همه چیز حل میشه ...


    ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم خونه ... حرفای رستم خیلی آرومم کرده بود ولی اینکه همه آدم رو به دست زمان می سپردن رو نمی فهمیدم ...
    مگه عمر آدم اینقدر بی ارزشه ؟ همش صبر کنیم تا ببینیم چی میشه ؟ پس عقل و منطق اینجا چه حکمی داره ؟
    با اینکه آروم شده بودم , نمی تونستم خودمو کنترل کنم و باهاش سرسنگین نباشم ...
    نسترن با روی باز اومد به استقبالم ... با اینکه می خواست نشون بده اتفاقی نیفتاده ولی از صورتش معلوم بود ...
    با خنده گفت : سلام عزیزم , خسته نباشین ... کیفت کو ؟
    گفتم : سلام , تو ماشینه ...
    گفت : زود باش بیا شام خوشمزه ی زن جان رو بخور ...
    اما وقتی دیدمش از تعجب داشتم شاخ در آوردم ... موهاشو مثل آیدا بسته بود و درست مثل یک هنرپیشه داشت نقش بازی می کرد ... گفت : شوهر جون , زود باش سرد نشه ...

    از شنیدن این حرف چندشم شد ... دیگه دلم نمی خواست این کلمه رو از دهنش بشنوم ...
    با این حال گفتم : ممنونم ... تو خوبی ؟

    گفت : الان که تو اومدی بهترم ... بیا برات مرغ درست کردم ... اونطوری که تو دوست داری , بدون رُب با زعفرون ... زود بیا کشیدم ها ...
    گفتم : اول باید نماز بخونم ...
    گفت : دستم درد نکنه ؟ خیلی با احساسی ,  واقعا که مثل چوب شدی ... چرا ؟ ...
    گفتم : نسترن خسته ام , الان میام ... دستت درد نکنه , واقعا دستت درد نکنه ...
    دنبالم اومد و پرسید : چیه ؟ چته ؟ چرا سرسنگینی ؟
    گفتم : نه نیستم , فقط خسته ام ... ساعت رو نگاه کن ... من از صبح ساعت هفت تا حالا دارم کار می کنم , ناهارم نخوردم ... الان چی می خواهی ؟ برات برقصم ؟
    بغض کرد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت : می دونم , لازم نیست بگی ... اون بی حیا اومده پُرت کرده ... به خدا من چیزی بهش نگفتم , هر چی گفته دروغه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان