داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و نهم
بخش چهارم
اون شب نسترن با حرفی که در مورد اخراجم زدم , آروم شد و کوتاه اومد و گفت : راهی نیست برگردی سر کارت ؟
گفتم : نمی دونم , تا الان که زنگ نزده ... فردا می رم ببینم چی می شه ... یا تسویه حساب می کنن یا به روی خودشون نمیارن ...
گفت : می خواهی زنگ بزنم به آیدا و معذرت خواهی کنم ؟
گفتم : نه , نمی خوام تو کوچیک بشی ... همین من کوچیک می شم , بسه ... هر چی می خواد بشه , فوقش می رم پیش بابات کار می کنم یا یک مدت بیکار می شم درس می خونم ...
طلاهات که هست , می فروشیم و می خوریم و خوش می گذرونیم ...
ماه عسل هم نرفتیم ... می ریم که تو دلت نمونه ...
فعلا از بابات پول تو جیبی می گیریم و خرج می کنیم یا همین طلاهات رو می فروشیم تا ببینم چی می شه ... تو که تمام این زندگی رو تو سر من می زنی , اونم بزن ...
گفت : اییییی , اینطوری نگو ... به خدا به جون خودت منظوری ندارم ... وقتی عصبانی می شم یک غلطی می کنم , تو به دل نگیر ... تو هم به من فحش می دی ولی ببین من از بس تو رو دوست دارم فراموش می کنم ... الان تو داری منو تنبیه می کنی ؟
گفتم : یا خیر خدا ... دوباره شروع نکن ... تموم شد دیگه آیدا , یک چیز دیگه رو بهانه کردی ؟
گفت : آره , ولش کن ... می دونی شوهر جونم شب جمعه همه رو دعوت کردم بیان خونه ی ما ؟ ...
نسترن آتش بس داد ... از اینکه فکر می کرد آیدا منو اخراج کرده , خیالش راحت شده بود که اونقدرها هم برای آیدا مهم نیستم ...
وقتی دیدم با این کار آروم شده و اعصابش راحت تره , اصلا تصمیم گرفتم از اون شرکت بیام بیرون ...
نیمه های شب بیدار شدم و دیدم نیست ... هر کجا رو گشتم نبود ... نگران شدم ... تلفنشم کنار تخت بود ...
نمی دونستم چیکار کنم ...
هراسون اینور و اونور می رفتم و دوباره همه جا رو چک می کردم که دیدم از در اومد تو ...
پرسیدم : کجا بودی ؟ ... چرا این وقت شب رفته بودی بیرون ؟
دستپاچه شد و گفت : هیچی ... یک چیزی تو ماشین جا گذاشته بودم رفتم ببینم ... چیز شد ... دیدم اونجا نیست ... نمی دونم کجا گذاشتم ...
پرسیدم : ساعت سه نیمه شب ؟ تو دنبال چی می گشتی ؟ سوییچ ماشین من تو دست توست ...
آهان , کیفم رو رفته بودی بگردی ...
فکر کردی چیزی توش دارم که نیاوردم بالا ... باشه , بازم اشتباه کن ... ببینم تا کجا می خواهی پیش بری ؟
گفت : برزو ... تو رو خدا گوش کن ... ببین ...
ناهید گلکار