خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۸:۲۸   ۱۳۹۶/۸/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و نهم

    بخش ششم




    وقتی مرتب تلفن منو چک می کرد , لباس هامو می گشت , از راه که می رسیدم به یک بهانه ای می رفت پارگینگ و ماشین رو وارسی می کرد , ادکلن می زدم نق می زد , حموم می رفتم مشکوک می شد و ایراد می گرفت , گاهی نزدیک شرکت کشیک می داد و گاهی از دور آموزشگاه رو می پایید ؛ من در یک سکوت غم انگیز فقط ناظر بودم و دوست نداشتم دوباره اون صحنه های چندش آور رو ببینم ...
    وقتی اسم طلاق و جدایی میومد , مثل یک بچه گربه ی بی پناه ؛ آروم می شد و به ونگ و ونگ میفتاد و من نمی دونستم باید باهاش چیکار کنم ...
    با اینکه می دونستم نسترن چیزی از من پیدا نمی کنه ولی از اینکه عشق زندگیم به من اعتماد نمی کرد و با هم دوست و رفیق نبودیم , رنج می بردم و آرامش نداشتم ...
    حالا می فهمیدم که توی زندگی هیچ معلوم نیست چی برای ما خوبه و چی بده ...
    اینکه روزی آرزو می کردم اگر به نسترن برسم خوشبختی در انتظارمه , یک سراب بود ولی با تمام وجود می خواستم از نسترن یک زن زندگی بسازم ...
    زنی که تنها به خودش و خواسته های خودش فکر نکنه ... منِ واقعی رو دوست داشته باشه , نه اینکه من رو به خاطر خودش بخواد ...
    چون من نسترن رو اینطور دوست داشتم ... حاضر بودم برای اون هر نوع فداکاری بکنم تا خوشبخت بشه ...


    دانشگاه شروع شد و چون رئیس من آیدا بود , منو کاملا درک می کرد و سر کلاس های مهم حاضر می شدم و برای بقیه درس ها هم سیاوش بهم کمک می کرد تا لطمه ای به درسم نخوره ...
    ولی نسترن با باز شدن دانشگاه بیشتر بهانه می گرفت و اغلب وقتی می رسیدم خونه داشت گریه می کرد ... سعی می کردم با وجود کار زیاد ، دانشگاه و آموزشگاه که خیلی سخت و طاقت فرسا بود , تا اونجایی که می تونستم بهش محبت کنم و عشقم رو بهش ثابت کنم ...
    ولی اگر قربون صدقه اش می رفتم , می گفت چیکار کردی که عذاب وجدان داری ؟

    بهش محل نمی گذاشتم , دعوا راه می نداخت که دیگه منو دوست نداری ...
    عادی رفتار می کردم , می گفت دیگه بی تفاوت شدی و من برات مهم نیستم ...

    و اینطوری انگار منو توی منگنه قرار داده بودن و مجبورم می کرد مرتب مراقب رفتارم باشم ...
    حتی وقتی می خواستم با آیدا حرف معمولی بزنم یا به دیدن مادرم برم احساس گناه می کردم چون همون قدر که به آیدا حساس بود , به مادرم هم بود ...

    اون فکر می کرد تمام کارای بد دنیا رو مادرم به من یاد داده تا اونو مورد آزار و اذیت قرار بدم و من دیگه جز سکوت کاری از دستم برنمی اومد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان