داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و نهم
بخش هفتم
اوایل دی ماه بود که یک شب از شرکت که می رفتم کلاس , یک گلفروش دوره گرد با دو تا دسته گل زیبا نرگس و مریم اومد جلوی پنجره ...
یاد نسترن افتادم ... همیشه از من ایراد می گرفت که چرا رومانتیک نیستم و برایش گل نمی خرم ولی اون نمی دونست که تو کار سختی که من دارم و فشار روحی که اون بهم میاره , خودمم فراموش کرده بودم ... چه برسه به گل ...
ولی اون شب هر دو دسته گل رو براش خریدم ... گذاشتم روی صندلی ماشین و رفتم کلاس ...
وقتی رسیدم خونه , با ذوق و شوق گل ها رو برداشتم و در رو باز کردم و با صدای بلند گفتم : عزیزم ؟ نسترن جان کجایی ؟ ...
دیدم تو تاریکی نشسته و داره گریه می کنه ...
چراغ رو روشن کردم و پرسیدم : عزیزم چی شده ؟
گل ها رو ازم گرفت و به سینه اش چسبوند و زار زار گریه کرد ... بعد خودشو انداخت تو بغلم و منو محکم گرفت ...
گفتم : بهم بگو چرا گریه می کنی ؟ ببین چیکار می کنی نسترن ؟ نکن آخه ... چی شده ؟ به خدا اگر تو این کارو نکنی ما خوشبخت ترین آدمای روی زمین می شیم ... دردی نداریم که , چرا روزگارمون رو منو سیاه می کنی ؟ ...
گفت : برزو خیلی ترسیدم , داشتم می مردم ... وقتی می دونستم تو هیچ وقت به من گل ندادی و امروز خریدی , فکر کردم ... ای خدا ... چه فکرایی کردم ... خدایا منو ببخش .... چرا من اینطوری شدم ؟ برزو نجاتم بده , یک کاری بکن تا دیگه بهت شک نکنم ...
گفتم : پس می خوای بگی تو منو تعقیب می کنی ؟ هنوز بهم اعتماد نداری ؟ الان پنج ماه و خرده ایع که دنبال اینی که از من یک چیزی پیدا کنی , تو به من بگو چیزی پیدا کردی ؟ اصلا من کار خطایی کردم ؟ نکن دیگه , بشین با هم به خوبی زندگی کنیم ...
گفت : می دونم که تا حالا نکردی ولی دخترا رو می شناسم ... می ترسم زیر پات بشینن ...
گفتم : حالا فرض کن دیدی , می خوای باهاش چیکار کنی ؟ بگو ؟ وقتی فهمیدی که من دارم بهت خیانت می کنم , اون وقت می خوای چیکار کنی ؟ طلاق می گیری ؟ ... تو رو خدا الان بگیر و منو خلاص کن ... کاری نکن که بذارم از دستت فرار کنم ... داری خفه م می کنی ...
گفت : آخه خیلی دوستت دارم ...
گفتم : نمی خوام ... آقا جان نمی خوام ... بیزار شدم از هر چی دوست داشتنه ... اگر اینه , نمی خوام اصلا هیچ خری منو دوست داشته باشه ... مرده شور هر چی عشق و عاشقیه ببرن ...
ناهید گلکار