داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی ام
بخش سوم
بالاخره نسترن رفت اتاق عمل و من و فریده جون منتظر موندیم ...
ظهر شده بود و هر دو گرسنه بودیم ... رفتم ساندویج گرفتم و با هم خوردیم ...
فریده جون گفت : برزو یک سئوال ازت می کنم ... فکر می کنی نسترن چرا اینقدر به تو حساس شده ؟
گفتم : تو رو خدا دست رو دلم نذارین که داره منو دیوونه می کنه ... ببینم نکنه شما فکر می کنین تقصیر منه ؟ به جون خودش قسم من کاری نکردم ...
گفت : نه , نه ... اشتباه نکن , منظورم این نبود که تو مقصری ... ما همه اینو می دونیم , خودشم می دونه ... همش میگه برزو کاری نمی کنه ولی از اون دختره می ترسه ... باور کن اون داره از دور نسترن رو تحریک می کنه ... می خواستم اینو بهت بگم حواست رو جمع کنی ... باید یک فکری کرد ... این که نشد زندگی ... از صبح تا شب دنبال تو راه میفته فقط برای اینکه می ترسه تو رو از دست بده ...
من براش خیلی نگرانم ... هر چی بهش می گم خوب مادر تو که تا حالا چیزی پیدا نکردی ، ول کن دیگه , می گه شما دخترا رو نمی شناسی ... باید مراقب باشم نذارم شروع بشه , اگر بهش گیر بده دیگه ول کنش نیست ...
اون ترس از دست دادن تو رو گرفته ...
گفتم : از اینکه اینقدر منو دوست داره خوشحال نیستم ... این دوست داشتن باعث عذاب من و خودش شده ولی از اینکه داره خودشو اذیت می کنه بیشتر ناراحتم ...
منم اذیت می شم ... باور کنین روز و شبم رو نمی فهمم ...
می ترسم با کسی حرف بزنم ...
می ترسم برم خونه خودم ...
می ترسم از ماشین پیاده بشم ...
می ترسم مادرم رو ببینم ...
می ترسم و می ترسم ... این شد زندگی ؟ به خدا حالم داره به هم می خوره ... پام کشیده نمی شه برم خونه ی خودم ... نمی دونم اونجا چی در انتظارمه ...
نسترن چی دیده که من باید تقاصشو پس بدم ؟ ...
دیشب براش گل خریدم ,وقتی رسیدم خونه دیدم داره گریه می کنه چون فکر کرده بود اون گل ها برای کس دیگه ایه که خریدم ...
شما بگو چیکار کنم ؟ ...
ناهید گلکار