داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی ام
بخش چهارم
فریده جون به خدا خسته شدم ... دلم برای خودشم می سوزه ...
اگر دماغشو برای زیبایی عمل می کرد عیبی نداشت , اون می خواد شکل دخترای امروزی بشه که یک وقت من به کسی توجه نکنم ... اینه که منو رنج می ده ...
متاسفم ... واقعا متاسفم ...
یک روز بهش گفتم بریم پیش مشاور , چنان داد و قالی راه انداخت که دارم اَنگ دیوونگی بهش می زنم تا برم هر کاری دلم می خواد بکنم ...
باور کنین الان ازش می ترسم ...
می دونین تا دعوا می شه به مادرم , زن برادرام و حتی کیان بد و بیراه می گه ...
گفت : نگران نباش , من درستش می کنم ... باهاش حرف می زنم ... یکم از زندگیتون بگذره , خودش می فهمه ... صبر کن بچه دار بشین ...
گفتم : امکان نداره ... تا نسترن رفتارش درست نکنه , امکان نداره ... اصلا بچه نمی خوام ... نمی ذارم یک موجود دیگه کنار ما زجر بکشه ...
گفت : چرا از اون شرکت نمیای بیرون ؟
گفتم : آخه مشکل اون نیست چون دانشگاه هم می رم کلاس هم می رم ... دلش می خواد تو خونه دست و پای منو ببنده که نتونم هیچ کجا برم ...
بازم فکر نکنم خیالش راحت بشه ...
گفت : نه این طورام که تو میگی نیست , خوب می شه ... بهت قول می دم ...
گفتم : خوب شما بگو ... الان تو اون شرکت برام احترام قائل هستن , ماهی سه میلیون می گیرم ... شما بگو بیام بیرون , چیکار کنم ؟ شما فکر می کنین من به خاطر کسی اونجا موندم ؟ خدا رو شاهد می گیرم فقط به خاطر حقوق خوبشه ... من هفته به هفته آیدا رو نمی ببینم ... یک چیزی بهتون بگم اصلا ازش خوشمم نمیاد ... خدا کنه نسترن هم اینو بفهمه ...
دو ساعت بعد نسترن رو آوردن ... بیهوش بود ... مدتی صبر کردم ...
به هوش نیومد ...
همون موقع ندا هم از راه رسید ... خوشحال شدم ... نسترن از دیدن اون همیشه حالش خوب می شد ...
من باید می رفتم کلاس ... اونجا رو نمی تونستم کنسل کنم ... یکم خوراکی خریدم و گذاشتم برای اونا و به ندا گفتم : شما رو خیلی دوست داره , پس من می رم چون کلاس دارم ...
و از فریده جون خداحافظی کردم ...
اون گفت : برزو جان شب بیا خونه ی ما ... امشب اونجا باشین بهتره , من مراقبش می شم ...
گفتم : چشم ...
و رفتم ...
ناهید گلکار