داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و یکم
بخش اول
متین یک حالت صمیمی تری به خودش گرفت و گفت : واقعا اگر می خواهی من برات جور می کنم ولی فکر نکنم تو اهلش باشی ...
خندیدم و گفتم : چرا ؟ مگه من چه شکلیم ؟ ... می دونی چیه متین ؟ از طلا گشتن پشیمان گشته ایم , مرحمت فرموده ما را مس کنید ...
تو این مملکت تا اونجایی که من دیدم ارزش های انسانی فقط برای آدم تحقیر و توهین میاره و هر کس قالتاق تر باشه کارش بهتر پیش می ره ...
با تعجب به من نگاه کرد و گفت : آخه بابا اینم که آخر و عاقبت نداره ... این حرفا برای ما نیست ؛ برای اون کله گنده هاست ... یکم شل بیای رفتی اونجا که عرب نِی می ندازه ...
برزو نمی دونی چه چیزایی تو این مملکت جریان داره ... آدم شاخ در میاره ...
یارو تا پریروز خشتکشو نمی تونست بکشه بالا , حالا یک سره دبی و قطر و اماراته ... اونم چی ! با چه تشریفاتی می ره و میاد ... آقا دور از چشم زنش , زن می بره و اونجا خوش می گذرونه ...
نمی دونی چه خبره ... آدم حیرون می شه ... بهتر هم هست ندونی که جز رنج برای آدم هیچی نداره ...
تازگی ها دارم فکر می کنم بابای من در مقابل اونا یک فرشته است ولی دل من از جای دیگه ازش پره ... بماند ... راستی ببخشید , من یک عذرخواهی به تو بدهکارم ... نمی شناختمت ...
شنیدم یک دانشجو هستی و چیزی نداری ... لیاقت نسترن رو بیشتر از اینا می دونستم ولی فکر کنم اشتباه کردم ... می گن خیلی مرد خوبی هستی ...
گفتم : منم یک عذرخواهی به تو بدهکارم ... در موردت قضاوت بد کردم ...
گفت : در مورد من هر چی فکر کردی درسته ... من آدم خوبی نیستم یعنی نه که نباشم , هستم ... خودم می خوام نباشم ...
گفتم : برای چی ؟ تو فقط یک بار به دنیا میایی ... به هر دلیلی این کارو می کنی تنها چیزی که عایدت میشه از دست دادن عمره ... هدرش نده ...
گفت : هان , نصیحت همون چیزیه که اعصابم رو به هم می ریزه ... اینایی که تو می خواهی به من بگی , من توش دکترا گرفتم ... همش کشکه آقا , هیچ خبری نیست ... اونایی که برای ما خبر آوردن , اینطوری نشون می دن ... فقط برای رو دل خوبه ...
نگو ... یاد بگیر هیچ وقت منو نصحیت نکنی ...
ناهید گلکار