داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
اون مرتب چیزایی می خواست که من ازش سر درنمیاوردم برای چی می خواد ولی هر چی خواست در اختیارش گذاشتم و با هیجان بهش نگاه می کردم ...
تا وقتی کنار گاز موادشو درآورد و گذاشت سر سوزن و چند پُک زد , نتونست تمرکز کنه و به چیز دیگه ای جز همون که می کشید فکر کنه ...
اما به زودی سر حال شد و گفت : ببخشید تو رو هم به زحمت انداختم ... تو اهلش نیستی ؟
من داشتم چایی دم می کردم ... گفتم : این که می گم نصیحت نیست متین ولی چرا خودتو درگیر این چیزای مزخرف کردی ؟ ...
خندید و گفت : مال همه , دوستان بد ... مال من , پدر بد ...
گفتم : آقای زاهدی ؟ مرد به اون خوبی ... تو واقعا می خواهی اشتباه خودت بندازی گردن پدرت ؟ من باور نمی کنم ... تو داری خودتو توجیه می کنی ... اصلا به نظرم هر کس مسئول اعمال خودشه ...
گفت : تو چی می دونی من چی کشیدم ؟ ... چه می دونی چقدر تو زندگی صدمه دیدم و همش گردن همون پدر بود ؟ ...
یک پُک محکم و بلندی زد و دودشو تو فضا رها کرد و بعد یک سیگار روشن کرد ...
من بهش نگاه می کردم ...
پرسید : تا حالا نکشیدی ؟
گفتم : نه ...
گفت : برات پیش نیومده یا خودت نمی خواهی ؟
گفتم: خودم نمی خوام ... من می خوام زندگی کنم , دلیلی نداره که این کارو بکنم ...
گفت : حالا با دو تا پُک چیزی نمی شه ولی برات تجربه می شه ...
گفتم : داشتی می گفتی ... چرا پدرت رو مقصر می دونی ؟ راستش دلم می خواد بدونم اگر اشکالی نداره ...
گفت : از نظر من که نه ولی فریده خانم دق می کنه اگر بفهمه به تو گفتم ...
گفتم : پس نگو , دلم نمی خواد ناراحتش کنم ... خیلی مامانت رو دوست دارم ... هم با شخصیت و هم فهمیده است , هم تا حالا کلامی به من نگفته که ناراحتم کنه ... واقعا یک مادرزن نمونه است ...
دو تا لیوان آوردم و چایی ریختم ... گذاشتم جلوش نگاهی به من کرد و گفت : خوشم اومد ازت , باهات حال می کنم ... بچه ی با صفایی هستی ...
می دونی ؟ تو دیگه شوهر نسترنی باید بدونی چرا برادرش به این حال و روز افتاده ... البته داستانش مفصله , می ترسم سرت درد بیاد ...
گفتم : اگر دوست داری بگو من گوش می کنم ...
ناهید گلکار