داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و یکم
بخش ششم
یک پُک محکم دیگه زد و پرسید : نبات نداری ؟
گفتم : آه ببخشید , یادم نبود ... می دونستم ها ... این یکی رو بلد بودم ولی این طوری که تو می کشی رو ندیده بودم ...
گفت : راست بگو , ناراحت نیستی تو خونه ات این کارو می کنم ؟
گفتم : راحت باش , مهمون منی ...
کمی رفت تو فکر ...
ساکت شد و سرشو به کشیدن گرم کرد ... چایشو هم زد و چند قورت خورد و نگاهی به من کرد و گفت : می دونی خیلی وقته دلم از دنیا پره ...
دلم می خواد برای یکی حرف بزنم ، درددل کنم ولی نه کسی رو پیدا می کنم نه حالشو دارم ...
خیلی وقته خودمو فراموش کردم ...
آه عمیقی کشید و ادامه داد : دوم دبیرستان بودم , بابام بیشتر شب ها خونه نمی اومد و گاهی چند روز برگشتش طول می کشید ... ما سه نفر توی اون خونه نمی دونستیم اون داره چیکار می کنه ... همیشه به یک بهانه نبود ... مثلا می گفت تو شرکت کار داشتم , رفتم تا ساوه و برگشتم , دارم می رم مسافرت ...
فقط پول می داد و زبون ما رو می بست ...
گله ما از اون این بود که چرا اونقدر کار می کنه به ما نمی رسه ...
من درسم خوب بود , نسترن هم همینطور ولی بچه ی شرّی بودم ...
پول زیاد و دوست هایی که همه به خاطر اون دورم جمع شده بودن , منو سر کش تر کرده بود ...
ناهید گلکار