داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و یکم
بخش هفتم
یک روز با یکی از دوستام شرط بندی کرده بودم و من ناهار رو بهش باختم ...
دعوتشون کردم یک جای درست و حسابی که همیشه با بابا می رفتیم تو دربند ... وسط هفته بود و خلوت ...
وقتی رسیدم اونجا , دیدم بابام با یک زن نشسته و ناهار می خوره ...
جلو نرفتم ... از دور نگاه کردم ببینم چه خبره ...
چون از مدرسه در رفته بودم , اول ترسیدم منو ببینه و بگه تو اینجا چیکار می کنی ؟
ولی خوب که دقت کردم , دیدم محو تماشای اون زنه و معلوم می شد سر و سرّی با هم دارن ...
بچه ها رو از سر باز کردم ... همون جا موندم از دور مراقبش بودم ... بعد تعقیبش کردم ...
با هم رفتن تو یک خونه , در حالی که قرار بود بابا رفته باشه مسافرت کاری ...
تا شب اونجا موند و من جلوی اون خونه زار زار گریه می کردم ... بچه بودم و فکر می کردم دنیا آخر شده ...
پدرم برای من یک بت بود ... مظهر قدرت و پاکی و صداقت ...
همه چیز به یک باره خراب شده بود ...
فکر می کردم بالاخره میاد بیرون ولی نیومد ... تا ساعت دوازده شب صبر کردم نیومد ...
این بود که در زدم ...
خلاصه اون شب در اون خونه قیامتی برپا شد من و بابا اونجا با هم درگیر شدیم ...
خودمو زدم ... اونو زدم ... به زور منو برد و سوار ماشینش کرد ...
از ترس داشت می مرد ... با من حرف زد و ازم خواست که به مامانم نگم و بهم پول داد ... زیادم داد ...
شاید بگی من آدم بی شرفی بودم ولی نبودم ...
می خواستم به مامان بگم اما دلم نمی خواست ناراحتش کنم ...
می ترسیدم ... از جدایی اونا , از این که زندگیمون به هم بخوره وحشت داشتم ...
اینجا متین سکوت کرد و رفت تو فکر ...
گفتم : بده لیوانت رو چایی بریزم ...
یک سیگار دیگه روشن کرد و گفت : بیا تو هم بکش , یک بار چیزی نمی شه ...
ناهید گلکار