خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش اول




    گفتم : نه مرسی , دوست ندارم ... خوب , بعد چی شد ؟
    گفت : هیچی , بابا قول داد که تمومش می کنه ... نکرد , من مثل دیوونه ها هر روز دنبالش میفتادم تا ببینم چیکار می کنه ...
    دیگه نمی گذاشت زیاد از کارش سر دربیارم ولی دهن منو با پول می بست ...
    گاهی از خجالتِ نگاه کردن به صورت مامان و گاهی از روی لجبازی می رفتم و تا صبح نمی اومدم و افتادم به خرج کردن پول های بابام ...
    مهمونی دادم و مشروب خوردم و بعدم تو همون مهمونی ها که کم هم نیستن , به این کار آلوده شدم ...
    می خواستم فراموش کنم ولی نمی دونستم چطور ؟ راهشو بلد نبودم ...

    درسم رو هم ول کردم ... می دونی من از بابام یک بت تو ذهنم ساخته بودم ؛ بی عیب و نقص ... مردی بزرگ با دلی مهربون ...

    و اون نه تنها بت منو شکست , خود منو هم با بی توجهی از بین برد ...
    از من نمی پرسید پسرم این پولا رو چیکار می کنی ؟ اون اصلا نفهمید که مدرسه نمی رم و من روز به روز یاغی تر و سرکش تر شدم ...
    نمی دونم یک پدر چطور می تونه این کارو با پسرش بکنه ؟ هرگز نفهمیدم متوجه نبود یا عمدا برای اینکه از من انتقام بگیره به من بی توجهی می کرد ...
    انگار من توی این دنیا وجود ندارم و عمدا جلوی من به نسترن بها می داد تا حرص منو دربیاره و به جای محبت به من باج می داد ...
    پول زیاد تو دست و بالم بود و هر کاری دلم می خواست می کردم ولی هم ازش کینه داشتم هم احساس گناه می کردم ... انگار این من بودم که دارم به مامانم خیانت می کنم ...
    یک عده لات و لوت افتادن دنبال پول من ... هم از روی لجبازی هم از روی نادونی کشیده شدم به هر کار بدی که تو فکرشو بکنی ...
    حالا اینم ... متینِ معتاد و شراب خوار ...

    بالاخره هم طاقت نیاوردم ... چون دیدم مامان از این کارای من داره بیشتر رنج می بره , تو یک دعوا بهش گفتم ...
    اووو ... قیامتی به پا شد که نگفتنی ...
    مامان کوتاه نمی اومد و هر شب من شاهد گریه و زاری اون بودم ...

    اما بابا به محض اینکه مامان فهمید , اون زن رو ول کرد ... حالا چطوری ؟ نمی دونم ...

    و با هر زبونی بود فریده خانم رو راضی کرد و با هم رفتن مکه و برگشتن ...

    اون موقع بود که تازه متوجه شدم همه ی کاسه کوزه ها روی سر منِ بینوا شکسته چون اونا خیلی همدیگر دوست داشتن ...

    البته می دونم که مامان هرگز فراموش نمی کنه ولی اونو بخشید و دیگه اجازه نداد در این مورد تو خونه حرفی بشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان