داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و دوم
بخش دوم
از اون به بعد احساس بدی داشتم ... نمی دونم چرا ؟ نمی خواستم بابامو ببخشم و تو اون خونه معذب بودم ...
از کارایی که می کردم خوشم نمی اومد ولی دلم می خواست حرصش بدم ...
برای خودم یواشکی خونه گرفتم و اغلب اونجا می موندم و با دوستام خوش می گذروندم ...
تا بابا فهمید و اومد دنبالم ... هر کاری کرد که منو از اون راه برگردونه ...
نصیحت کرد , خواهش کرد , التماس کرد , عذرخواهی کرد ولی من دیگه نمی تونستم اون متین سابق بشم ... کار از کار گذشته بود ...
گفتم : نتونستی یا نخواستی ؟ ...
گفت : شاید هر دو , احساسم نسبت به زندگی کاملا عوض شده بود ...
برزو برات پیش اومده از همه چیز بیزار بشی ؟ من دائما اینطوری بودم ... مگر مواقعی که تا خِرخِره می کشیدم و می خوردم ... اون زمان هم چیزی نمی فهمیدم ...
گفتم : مامانت بخشید , تو هم ببخش ... به خاطر خودت ... درسته خطا کرده بود ولی آخه تو چرا خودتو مجازات کردی ؟ ... چیزی نشده که تو نتونی ببخشی ...
گفت : اون مرد , ناخواسته زندگی منو نا بود کرد ... الان دیگه نمی شه , من گرفتار شدم ...
گفتم : اگر این طور باشه , نُه دهم مردم دنیا باید به بیراهه برن ...
مثلا من , خوب می تونستم بگم چون پدر نداشتم و کسی نبود منو راهنمایی کنه افتادم تو کار خلاف ...
ببین متین به خدا نصیحت نیست یک حرف دوستانه است , تو خودت گفتی قبل از این که پدرت رو ببینی مدرسه نرفتی و با دوستات رفتی دربند ... پس خودتم آمادگی داشتی ... همه چیز رو تقصیر اون ننداز ...
گفت : خیلی خوب ولش کن , دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم ... داره اعصابم به هم می ریزه ...
گفتم : نشد دیگه , دو کلام حرف بزنیم شاید تو هم برگشتی به زندگی عادی خودت ... البته می دونم که من در این مورد نمی تونم قضاوت کنم ولی هیچ کس مسئول خطاهای ما نیست ...
ناهید گلکار