داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
متین چایی نباتشو سر کشید و گفت : به خدا حاضر نیستم جامو با تو عوض کنم ... اقلا آقا بالاسر که ندارم ... تو اوضاعت خیلی خرابه رفیق , از منم بدتری ... بیا بکش تو هم , چون دیگه امیدی بهت نیست ... از دست رفتی داداش ...
گفتم : تو حالا عاشق شدی ؟
گفت : شدم ... آره , چندین بارم شدم ... بار اول دبیرستانی بودم ... عاشق یک دختره تو راه مدرسه شدم ولی شوهرش دادن ...
بار دوم عاشق یکی شدم که اون منو دوست نداشت , ولش کردم ...
بار سوم هم دختری بود که می گفت دوستم داره ولی در واقع نداشت چون بهم خیانت کرد با دوستم که چندین سال بود خرجشو می دادم ریخت رو هم و حسابی منو تیغ زدن و با هم غیب شدن ...
از اونجا دیگه تصمیم گرفتم سراغ هیچ زنی نرم ...
اون شب فهمیدم که دل متین از زندگی خونه ...
تو منجلابی از درد و رنج دست و پا می زنه و ظاهرا خودشم نمی خواد از اون وضع خلاص بشه ...
اون شب فهمیدم که ما آدم ها چقدر زود و غیرمنصفانه در مورد دیگران قضاوت می کنیم ...
و از لابلای حرفای متین علت بیشتر کارای نسترن رو فهمیدم ... می دونم شایدم نفهمیدم و بازم داشتم زود قضاوت می کردم ولی هر چی بود دنیایی که من از زندگی خانواده ی نسترن در ذهنم ساخته بودم , مثل یک سراب نابود شده بود و از بین رفته بود ...
حالا می فهمیدم که دورنمای زیبای خانواده ی آقای زاهدی اون چیزی نبود که من تصور می کردم ...
دنیایی که من در مقابل اون مادر و برادرهامو کوچیک می دیدم , هیچی نبود به جز دورنمایی مصنوعی و ظاهرفریب ...
در واقع من به لطف مادرم زندگی خیلی خوبی داشتم ...
شاید ماشین نداشتم ... شاید هر کاری دلم می خواست , نکردم ولی ایمان قلبی و قدرت روحی من طوری نبود که تحت تاثیر کسی قرار بگیرم ...
وجدان داشتم و صداقت ...
ناهید گلکار