داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و دوم
بخش پنجم
اما توی این ماجراها , اینم متوجه شدم که تا اینجای زندگی رو مثل یک پسربچه ی نادون و بازیگوش اشتباه کردم و در قضاوت به بیراهه رفتم ...
متین تا دیروقت پای بساطش نشست ... دیگه کم کم می دیدم داره چرت می زنه ...
تخت رو براش آماده کردم و رفت خوابید ...
صبح بیدار شدم ولی می دونستم که اون به این زودی بلند نمی شه ... این بود که براش صبحانه گذاشتم و رفتم شرکت ....
ولی یک ساعت بعد متین زنگ زد و عذرخواهی کرد و گفت : درو می بنده و می ره ...
گفتم : به سلامت , بازم بیا پیش ما ...
و پشت سرش نسترن زنگ زد ...
با عصبانیت به جای سلام گفت : دیشب چیکار کردین ؟ ... متین کجاست ؟
گفتم : خونه ی ما خوابیده بود , الان زنگ زد و گفت داره می ره ... برای چی ؟
گفت : تو بیخود کردی اونو بردی اونجا ...
گفتم : اینطوری حرف نزن که یک چیزی بهت می گم ... خونه ی خودمه , هر کس رو دلم بخواد می برم ...
گفت : برای تو نگرانم برزو , نباید میومد خونه ی ما ... تو می دونی که اون چیکار می کنه چرا بردیش ؟
گفتم : نسترن الان سر کارم , خودم بهت زنگ می زنم ... نگران نباش اتفاق بدی نیفتاد ...
در ضمن با من مثل بچه های صغیر رفتار نکن ... خودم می دونم چیکار می کنم ...
منتظر بودم تا بیشتر مورد شماتت نسترن قرار بگیرم ولی من و اون هرگز در مورد اون شب با هم حرف نزدیم ...
نمی دونم تو دل نسترن چی می گذشت و یا حتی فریده جون , ولی من طوری وانمود کردم که متین اومد خونه ی ما و چایی خوریم و خوابیدیم و به باور اونا کاری نداشتم ...
ناهید گلکار