داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و دوم
بخش ششم
یک هفته بعد هنوز دماغ نسترن خوب نشده بود و قرار بود من زودتر برم خونه و اونو ببرم دکتر برای معاینه ...
کلاس رو کنسل کردم و از شرکت یکراست رفتم خونه ...
درِ ماشین رو بستم که برم بالا و یک استراحتی بکنم و با هم بریم که دیدم دو نفر یکی سرباز و یکی شخصی جلوی در ایستادن ...
اهمیتی ندادم ولی یکیشون اومد جلو و گفت : ببخشید ماشین مال شماست ؟
گفتم : بله , چطور مگه ؟
گفت : به اسم آقای زاهدی ؟
گفتم : فکر کنم ولی مال منه , به اسم ایشون زده شده ...
گفت : ماشین توقیف شده , لطفا سوییچ و کارت ماشین ... من وکیل طلبکار ایشون هستم ...
حکم رو نشونم داد ...
گفتم : شما اجازه ندارین ماشین منو بگیرین ... خودشون خبر دارن ؟
گفت : بله , دارن ... امروز وسایل شرکت هم توقیف شد ...
گفتم : صبر کنین زنگ بزنم ...
آقای زاهدی با خونسردی گفت : جانم بابا ؟
گفتم : اومدن ماشین رو توقیف کنن , چیکار کنم ؟
گفت : حکمشون رو ببین , مطمئن شدی صورت جلسه کن ، تحویل بده ... چاره نیست , بده ببرن ...
می رم از توقیف درش میارم ... الان مشغول کاراشیم تا فردا پس می گیرم ...
وسایل توی ماشین رو خالی کردم و با همون مامور سوار شدم و رفتم و طی صورت جلسه تحویل دادم و با تاکسی برگشتم ...
خیلی حال خوبی نداشتم ... بیشتر نگران آقای زاهدی بودم ولی وقتی باهاش تماس گرفتم دیدم خودش خیلی خونسرده و می گفت مشکلی نیست و به زودی حل می شه ...
ولی چند روزی گذشت و خبری نشد ...
ظاهرا وضع مالی آقای زاهدی کاملا به هم ریخته بود و بدهکاری زیادی بالا آورده بود ...
من سعی می کردم نسترن رو از اون ناراحتی ها دور کنم تا اذیت نشه ولی خوب خانواده اش بودن و این کار امکان نداشت ...
یک شب به اصرار نسترن رفتیم خونه ی اونا و از نزدیک دیدم که آقای زاهدی خیلی گرفتار شده و اقعا به پول نیاز داره ...
من می دونستم که حتما پولی رو که برای رهن خونه ی ما داده بودن رو هم به زودی لازم خواهند داشت ... به هر حال پول خودشون بود و باید یک روز پس می دادم ...
با نسترن همفکری کردیم و به پیشنهاد خودش که فورا گفت : سکه ها رو از مامانت بگیر بفروشیم ...
منم همین کارو کردم و با مقداری از طلاهای نسترن فروختم و با پولش یک آپارتمان دو خوابه ولی بزرگ و جادار توی سردار جنگل رهن و اجاره کردیم و پول آقای زاهدی رو بهش پس دادیم ...
ولی اون اصلا خوشحال نشد و گفت : لازم نبود , با این پول درد من دوا نمی شه ... اگر می خواستم , خودم بهتون می گفتم ... حالا همینم از بین می ره ...
من فهمیدم که اوضاع از اونیم که ما فکر می کردیم , خراب تره ...
ناهید گلکار