خانه
leftPublish
leftPublish
119K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۳:۵۶   ۱۳۹۶/۸/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم




    یک هفته بعد هنوز دماغ نسترن خوب نشده بود و قرار بود من زودتر برم خونه و اونو ببرم دکتر برای معاینه ...
    کلاس رو کنسل کردم و از شرکت یکراست رفتم خونه ...
    درِ ماشین رو بستم که برم بالا و یک استراحتی بکنم و با هم بریم که دیدم دو نفر یکی سرباز و یکی شخصی جلوی در ایستادن ...
    اهمیتی ندادم ولی یکیشون اومد جلو و گفت : ببخشید ماشین مال شماست ؟
    گفتم : بله , چطور مگه ؟
    گفت : به اسم آقای زاهدی ؟
    گفتم : فکر کنم ولی مال منه , به اسم ایشون زده شده ...
    گفت : ماشین توقیف شده , لطفا سوییچ و کارت ماشین ... من وکیل طلبکار ایشون هستم ...

    حکم رو نشونم داد ...
    گفتم : شما اجازه ندارین ماشین منو بگیرین ... خودشون خبر دارن ؟
    گفت : بله , دارن ... امروز وسایل شرکت هم توقیف شد ...
    گفتم : صبر کنین زنگ بزنم ...

    آقای زاهدی با خونسردی گفت : جانم بابا ؟
    گفتم : اومدن ماشین رو توقیف کنن , چیکار کنم ؟
    گفت : حکمشون رو ببین , مطمئن شدی صورت جلسه کن ، تحویل بده ... چاره نیست , بده ببرن ...
    می رم از توقیف درش میارم ... الان مشغول کاراشیم تا فردا پس می گیرم ...


    وسایل توی ماشین رو خالی کردم و با همون مامور سوار شدم و رفتم و طی صورت جلسه تحویل دادم و با تاکسی برگشتم ...
    خیلی حال خوبی نداشتم ... بیشتر نگران آقای زاهدی بودم ولی وقتی باهاش تماس گرفتم دیدم خودش خیلی خونسرده و می گفت مشکلی نیست و به زودی حل می شه ...
    ولی چند روزی گذشت و خبری نشد ...
    ظاهرا وضع مالی آقای زاهدی کاملا به هم ریخته بود و بدهکاری زیادی بالا آورده بود ...

    من سعی می کردم نسترن رو از اون ناراحتی ها دور کنم تا اذیت نشه ولی خوب خانواده اش بودن و این کار امکان نداشت ...
    یک شب به اصرار نسترن رفتیم خونه ی اونا و از نزدیک دیدم که آقای زاهدی خیلی گرفتار شده و اقعا به پول نیاز داره ...
    من می دونستم که حتما پولی رو که برای رهن خونه ی ما داده بودن رو هم به زودی لازم خواهند داشت ... به هر حال پول خودشون بود و باید یک روز پس می دادم ...
    با نسترن همفکری کردیم و به پیشنهاد خودش که فورا گفت : سکه ها رو از مامانت بگیر بفروشیم ...
    منم همین کارو کردم و با مقداری از طلاهای نسترن فروختم و با پولش یک آپارتمان دو خوابه ولی بزرگ و جادار توی سردار جنگل رهن و اجاره کردیم و پول آقای زاهدی رو بهش پس دادیم ...

    ولی اون اصلا خوشحال نشد و گفت : لازم نبود , با این پول درد من دوا نمی شه ... اگر می خواستم , خودم بهتون می گفتم ... حالا همینم از بین می ره ...


    من فهمیدم که اوضاع از اونیم که ما فکر می کردیم , خراب تره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان