داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و دوم
بخش هفتم
اما قصدم من این بود که مشکلی از دل اونا و نسترن بردارم و اینکه دیگه زیر دِین آقای زاهدی نباشم ...
ولی یک مشکل بزرگ برای خودم با فروختن طلاهای نسترن درست کردم و باز دوباره زندگی من دچار تشنج شد ...
این بار به جای آیدا , مسئله سر طلاها بود ... چپ و راست سرکوفت اونا رو به من می زد که سرمایه ی زندگی منو فروختی و دستم خالی شد و مرتب ازم می خواست به جای اونا براش طلا بخرم ...
هر بار که حقوق می گرفتم سعی می کردم این کارو بکنم تا جبران چیزایی که به قول خودش از دست داده بود رو بگیره ولی تموم نمی شد ...
اون همیشه از من طلبکار بود و با وجود هزینه های سنگین زندگی , مرتب می گفت پولاتو خرج دخترا می کنی ...
گاهی فریاد می زدم : کدوم دختر ؟ چرا ثابت نمی کنی ؟
و گاهی سکوت می کردم ... و گاهی مشت به دیوار می کوبیدم ...
ولی نسترن در هر صورت , عکس العمل منو در مقابل حرفایی که ناروا به من می زد حمل بر ظلمی ناعادلانه از طرف مرد زندگیش می دونست و زیر بار نمی رفت که اشتباه می کنه و زندگی رو به من جهنم می کرد ...
با این حال هرگز حاضر نشدم چیزی رو که از زندگی اونا می دونستم دست مایه تحقیر اون قرار بدم و یا حرفی بزنم که در شان من نباشه ...
حالا مدتی بود که با دوستان دانشگاهی خودش دوباره رابطه برقرار کرده بود ... اونا هم مثل نسترن ازدواج کرده بودن و بعد از مدت ها با هم رفت و آمد می کردن ...
ندا هم که صمیمی ترین دوستش بود , دائما با اون بود ...
گاهی میومد خونه ی ما و گاهی نسترن میر فت پیش اون و تازگی ها همه ی کاراشون رو با هم انجام می دادن ... اما برای هر بار که من مادرم و برادرامو می دیدم , یک جنجال و مرافعه ای راه می نداخت که نگفتنی ...
چون گفتنش تکرار مکررات می شه و از تحمل من خارج ...
(( برگشت به اول داستان ))
سال نود و دو بود ... اون شب باز نسترن رفته بود آرایشگاه و من بدون شام منتظرش نشسته بودم و در واقع دلم برای ماشینم شور می زد چون تازه از تعمیر و صافکاری گرفته بودم ...
نسترن تصادف کرده بود ... درست مثل اینکه با من لجبازی کنه , هر وقت می رفت بیرون یک گوشه ی اونو زخمی می کرد ...
ناهید گلکار