داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و دوم
بخش هشتم
اما من به خاطر مشکلات مالی پدرش و خانمیِ فریده جون و سفارش های مامانم , با نسترن راه میومدم ...
نه واقعا راه نمی اومدم , دائم در حال کلنجار بودیم ... رومون حسابی به هم باز شده بود و هیچ حرمتی بین ما نمونده بود ...
به جای اینکه من اونو درست کنم , اون منو مثل خودش کرده بود ...
نسترن به دست آوردن دل منو در این می دید که جراحی کنه و آرایشگاه بره ...
اول دماغ بعد ... چونه ... یک بار باسن ... و بعد لب ... و پشت سرش گونه ... کاشتن مژه و ناخن ... بوتاکس ...
از دیدنش وحشت می کردم ...
دیگه اون نسترنی که من می شناختم , نبود ...
تمام مدت سعی می کرد به قول خودش برای من خودشو درست کنه ... می گفت اگر نکنم , تو بیرون از خونه می بینی و دلت می خواد ... من باید زنی به روز باشم ...
در حالی که هیچکدوم از اونا رو دوست نداشتم ... من نسترنِ خودمو می خواستم ... با صورتی ساده و بی ریا ... خندون و شوخ طبع ...
من عاشق اون نسترن بودم ... ولی زن من ، عشق من , اونو در ظاهر و باطن خودش ؛ برای من کُشت ...
با صورتش احساس بیگانگی می کردم و با حرف هاش زجر می کشیدم ...
با رفتن آیدا به آمریکا و موندگار شدنش , متوجه شدم که مشکل نسترن ، آیدا نبود ...
راستش اگر از من بپرسین پس مشکلش چی بود ؟ می گم نمی دونم ... واقعا نشناختمش چون همیشه از دست من ناراحت بود ... به هیچ وجه راضی نمی شد ... هر چی فکر می کردم این ظلمی که اون ازش اسم می بره کجا و چطور من به اون روا داشتم , نمی فهمیدم ...
تا اینکه ...
ناهید گلکار