داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و سوم
بخش اول
از صبح تا شب دنبال من بود و شب ها تا نزدیک صبح تو فیسبوک و تا ساعت یک بعد از ظهر می خوابید ...
وقتی شب خسته و گرسنه از راه می رسیدم خونه , تازه گوشت درمیاورد و می نداخت تو زودپز و جاروبرقی دستش می گرفت ...
گاهی عصبانی می شدم که آخه احمق بی شعور از صبح چیکار می کردی که حالا داری جارو می کنی ؟
و پاسخم دعوا بود و قهر ...
اون شب هم من کوتاه اومدم تا دوباره اون صحنه ها و تهمت ها رو نبینم ...
خودم املت درست کردم و خوردم و در حالی که با من قهر کرده بود که چرا اون احساس لازم رو ندارم که بفهمم اون وقتی از آرایشگاه میاد چطور باید رفتار کنم , رفت و روی مبل نشست ...
اول گریه کرد , بعد فحش داد و تا می تونست به من و مادرم و زن برادرهام بد و بیراه گفت و با گریه خوابید ...
روز بعد هم با من قهر بود ...
حالا دیگه از قهرش بدم نمیومد چون در این صورت خیالم راحت بود که جنجالی به پا نمی شه و می تونم برم مامانم رو ببینم ...
ولی در مورد زندگیم اصلا به مامان حرفی نمی زدم چون اولا نمی خواستم نگرانش کنم , دوماً دوست نداشتم میونه ی مامان و نسترن به هم بخوره چون اون جلوی مامان ظاهر قضیه رو حفظ می کرد ... با اینکه می دونستم ماهرو خانم همیشه هوشیاره و حواسش به همه چیز هست ...
هنوز کینه ی این برخورد به دل نسترن بود که شوهر ندا براش تولد گرفت و مجبور شد با من آشتی کنه تا بتونیم با هم بریم به جشن تولد دوستش و اون شب بود که دوباره مسیر زندگی من عوض شد ...
از صبح ده بار به من سفارش کرد که دیر نیام ... تازه آشتی کرده بودم و دلم نمی خواست تشنج دیگه ای درست کنم ...
در حالی که جونم به لبم رسیده بود , بازم باهاش راه اومدم ...
اون روز برخلاف میلم با خانم پورافروز صحبت کردم تا کلاسم رو به وقت دیگه ای موکول کنه ...
ناهید گلکار