داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و سوم
بخش دوم
حالا توی اون آموزشگاه حرف اول رو می زدم ...
تمام کلاس های تخصصی رو به من می دادن ... آموزش کارکنان شرکت ها و ادارات رو من از طرف آموزشگاه انجام می دادم و پول خیلی خوبی هم می گرفتم و این کار کردن تنها دلخوشی من تو زندگی شده بود چون علاوه بر آموزشگاه توی شرکت هم برو و بیایی داشتم و جای خودم رو باز کرده بودم ...
بیشتر اوقات از شرکت های دیگه برای نصب سیستمشون به من مراجعه می کردن و منم به خوبی کار براشون انجام می دادم و با این زحمتی که برای درآوردن این پول می کشیدم و نسترن راحت اونا رو خرج می کرد و بازم یک چیزی از من طلبکار بود , خستگی به تنم می موند ...
کاش حداقل احساس رضایت اونو می دیدم و کاش یک بار از من برای این تلاش قدردانی می کرد ...
درسته می دونم که وظیفه ام رو انجام می دادم ولی ناسپاسی اون بود که آزارم می داد ...
اون روز پنجشنبه بود و شرکت زود تعطیل می شد ...
یکراست رفتم خونه تا ناهار بخورم و یکم استراحت کنم و سر حال بریم به مهمونی ...
تا وارد شدم , نسترن گفت : چطور شدم ؟ خوبم ؟ خوشت اومد ؟ منم همین الان رسیدم ...
گفتم : ای وای ... چرا این شکلی شدی ؟ اصلا نشناختمت ... یک طوری آرایش کردی که دیگه شکل نسترن نیستی ... به نظرم یک اسم جدیدم برای خودت انتخاب کن ...
خوشحال شد و این حرف من رو تعریف دونست و گفت : تو رو خدا راست میگی ؟ خودم خواستم اینطوری آرایشم کنه ... بهم میاد ؟
گفتم : آره , خیلی خوب شدی ... اصلا فکر کردم یکی دیگه است اومده تو خونه ی ما ...
گفت : تو رو خدا اینقدر تغییر کردم ؟ فکر کردم شاید تو خوشت نیاد ...
گفتم : آره تو واقعا تغییر کردی ... ناهار چی داریم ؟ گرسنه ام ...
گفت : ای وای فکر نمی کردم ناهار نخورده باشی ... می خواهی تخم مرغ برات نیمرو کنم ؟
گفتم : نه اونو نمی خوام ...
گفت : ولش کن شب شام مفصلی می خوریم ... شوهر ندا براش سنگ تموم گذاشته ... مردم شانس دارن به خدا ... تو تا حالا این کارو برای من نکردی ...
ناهید گلکار