داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و سوم
بخش سوم
گفتم : نسترن ؟؟؟ من هر سال برات تولد نمی گیرم ؟ پارسال برات تولد به اون بزرگی نگرفتم بی چشم و رو ؟
گفت : اون که حساب نبود ... مهمونی رو برای مادر و برادرت گرفتی ... اومدن خوردن و رفتن ... چی برام آوردن ؟ دو تا بلوز که دادمش به کارگرم ...
نیان بهتره چون هر بار اونقدر اعصابم رو خورد می کنن که بیزار می شم ...
اون تولد بود برای من گرفتی ؟
گفتم : خیلی خوب , سر رفتن شروع نکن ... هر چی تو میگی من هستم ... بی عرضه بی لیاقت ... ولی ناهار می خوام ...
گفت : ای بابا ... من الان با این آرایش چی درست کنم برات ؟ خودت یک کاریش بکن دیگه ...
در حالی که داشتم حرص می خوردم , لباس عوض کردم و زنگ زدم برام یک همبرگر آوردن ...
داشتم می خوردم که نسترن با یک جعبه اومد پیشم و گفت : ببین خوشت میاد ؟ این توگردنی رو برای ندا خریدم ... نگاه کن ببین چند خریده باشم خوبه ؟
گفتم : نسترن جان , ندا برای تولد تو بهت شال نداد ؟ اونو ندادی به کارگرت ؟ چرا سرت نمی کنی ؟ بعد تو رفتی گردنبند به این گرونی براش خریدی ؟
گفت : تولد من با مال اون فرق داشت , حالا خودت می بینی ... اگر کمتر می گرفتم آبرومون می رفت ...
گفتم : خیلی خوب , باشه ... من قیمت طلا دستم نیست , نمی دونم چنده ... حالا هر چی ...
گفت : می دونم ... تو دست به فروشت خوبه , خرید بلد نیستی ...
گفتم : واقعا از ته دلت میگی ؟
گفت : مگه اینطور نیست ؟
گفتم : ده روز نیست که برات دستبند خریدم ...
گفت : تو واقعا نمی فهمی یا خودتو می زنی به نفهمی ؟ ... طلا و جواهر به یک سرویس میگن ... سرویس منو فروختی , باید بخری ... الان می خوام برم مهمونی , ندارم ...
گفتم : صبر کن عزیزم , دارم زمین رو می کَنم برسم به خزانه ی بانک مرکزی ... دزدی که انجام شد رو چشمم ...
گفت : عرضه ی اون کارم نداری , کاش یکم زد و بند بلد بودی اون وقت بهت می گفتم ما الان کجا بودیم ...
گفتم : مثلا کجا ؟
گفت : مثل زهرا و شوهرش , دبی ... خرید می کردیم , خوش بودیم ...
ناهید گلکار