خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم



    از جام بلند شدم و رفتم به طرف اتاق خواب و با صدای بلند گفتم : من می رم بخوابم نقشه ی دزدی بکشم ... ای خدا , حالا می خواد بره دبی ؛ به دادم برس ...
    گفت : درست فهمیدی شوهر جان ... باید بریم ... من باید برم دبی , اینو تو گوشِت فرو کن ...


    در واقع بازم داشتم صبوری می کردم ... از هیچ لحظه ی اون زندگی لذت نمی بردم ... شاید چون طور دیگه ای بزرگ شده بودم ...
    وقتی سوار ماشین شدیم که بریم تولد , باز ایراد گرفت که این همه کار می کنم ، کار می کنم هات همین بود ؟ ... هنوز نتونستی این لگن رو عوض کنی , جلوی دوستام آبروم می ره ... آخه 206 هم شد ماشین ؟

    داد زدم : می شه خفه بشی ؟ دیگه تحملم تموم شده ... نسترن , خدا رو شاهد می گیرم این بار اینطوری با من حرف بزنی , کارو یکسره می کنم ...
    قسم می خورم راحتت می کنم تا اینقدر از دست من زجر نکشی ...


    وقتی دید که عصبانی شدم , سکوت کرد و تا مهمونی حرفی نزد ولی منو کاملا به هم ریخته بود ...

    مهمونی برخلاف اون چیزی که نسترن گفته بود خیلی هم آنچنانی نبود و ما هم می تونستیم یک شال برای ندا بخریم ...
    همون کارایی که من برای تولد نسترن کرده بودم , شوهر ندا هم کرده بود ...

    از ما استقبال کردن و چند تا از مهمون ها رو می شناختم ... سلام و احوالپرسی کردیم و با نسترن نشستیم ...
    امیر شوهر ندا اومد و گفت : بزرو جان امشب یک گیلاس بخور گرم میشی ...
    گفتم : من گرمم , تو نگران من نباش ... راحت باشین .. .به خدا بهم نمی سازه , دوست ندارم ...
    گفت : به خاطر من ...
    گفتم : نه , خواهش می کنم ... من خوبم , مثل شمام ...
    نسترن بلند و با لحن زننده ای گفت : بخور دیگه مثل عقب مونده ها رفتار نکن ...


    یک لحظه موندم ... فکر کردم اشتباه شنیدم ... حتی بقیه هم ساکت شدن ...
    من مثل خون قرمز شدم ... نگاهی بهش کردم که فورا خودش متوجه شده بود ...

    اومد حرفی بزنه ولی اجازه ندادم از جام بلند شدم و داد زدم : احمق بی عشور ... عقب مونده هفت جد و آبادته ... الاغ , تو لیاقت منو نداری عوضی ...

    و با سرعت از در زدم بیرون ...
    امیر و ندا دنبالم اومدن ...
    گفتم : هیچ حرفی نزنین که من دیگه نیستم ... ببخشید مهمونی شما را هم خراب کردم ... نباید میومدم ...
    عذر می خوام , شما ادامه بدین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان