خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم




    نسترن اومد که : کثافتِ آشغال می خواستی آبروی منو ببری ؟ حالا ببین چیکارت می کنم ...
    گفتم : برو گمشو از جلوی چشمم ... دیگه هرگز نمی خوام ببینمت ... هرگز ... هیچ وقت تا ابد ... اگر منو  دیدی , هر کاری دلت خواست بکن ...
    آسانسور اومد و سوار شدم و در همون حال گفتم : تموم شد نسترن , طلاقت می دم ... از همین جا یکراست برو خونه ی بابات و راحت اون طوری که می خواهی زندگی کن ...


    با سرعت رفتم طرف خونه ... اونقدر تند می رفتم که چند بار نزدیک بود تصادف کنم ...
    لباس هام و وسایلم رو در حالی که فریاد می زدم و به زمین آسمون بد و بیراه می گفتم , جمع کردم و ریختم تو چمدون و گذاشتم تو ماشین ... وبدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم در خونه رو زدم به هم و از اون جا رفتم ...
    یکم تو خیابونا دور زدم و فریاد زدم ... فحش دادم ... راستش چند بار گریه کردم تا بغضم کمتر بشه ...
    خیلی عصبانی بودم و دیگه تحملم تموم شده بود و رفتم خونه ی مامان ...
    آیفون رو زد و پرسید : چی شده مادر ؟ مگه نرفته بودین مهمونی ؟ ...
    چمدون تو دستم وارد حیاط شدم ...

    مامان دوید توی حیاط ... با دیدن من ساکت شد ... دیگه چیزی نپرسید ... اومد جلو و گفت : چیزی نیست ... چیزی نیست ... صبور باش ... آروم باش ... قربونت برم توکلت رو بده به خدا ... بیا تو مادر , بیا تو ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان