داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و سوم
بخش ششم
وقتی رفتم تو خونه , یکم جلوی در ایستادم ...
چمدون رو رها کردم و گفتم : همه چیز تموم شد مامان , طلاقش می دم ... دیگه ازش متنفرم ... خیلی بدم میاد ... خیلی بیزارم ...
گفت : باشه پسرم , بیا بشین .. بیا , بعدا حرف می زنیم ...
در حالی که دوباره عصبانی شده بودم , گفتم : طلاقش می دم ... بره گم شه کثافت بی عشور ...
گفت : باشه عزیزم , باشه ... الان آروم باش , بعدا حرف می زنیم ...
گفتم : نمی دونی با من چیکار کرد ... نمی دونی چقدر احمقه ... نمی تونی تصور کنی چقدر تحمل کردم ...
مامان , نسترن زن زندگی نبود ... زنی نبود که می خواستم ... من یکی می خواستم مثل تو ؛ زن زندگی ...
قدردون و عاقل ... یکی که باهاش زندگی کنم ... یکی که برام شام و ناهار درست کنه و کنارش آرامش داشته باشم ...
چیکار کردم با زندگیم مامان ؟ چرا نفهمیدم ؟ چرا با نسترن ازدواج کردم ؟ ...
هم اون بدبخت شد هم من ... نه اون احساس خوشبختی کرد نه من ...
شش ساله کنار هم داریم زجر می کشیم ... بسه دیگه , طلاقش می دم ...
مامان یک مرتبه داد زد سرم : بس کن دیگه ... تو مگه مثل بابات بودی که می خواهی نسترن مثل من باشه ؟ مگه من مثل مادرم بودم ؟ دنیا عوض می شه , آدما و رابطه هام عوض شدن ... چرا باید نسترن مثل من باشه ... کی گفته ؟
خودمو روی مبل انداختم و نفس بلندی کشیدم ... با دو دست سرمو که داشت می ترکید , گرفتم و گفتم : مامان یک مسکن به من بِده حالم خیلی بده ...
مامان رفت و برام یک لیوان شربت و یک قرص آورد و به زور گذاشت دهن من و گفت : اگر می خواهی آروم بشی و حرف بزنیم , بخور ... این حالتو بهتر می کنه ...
لیوان رو تا ته سر کشیدم ...
گفت : حالا آروم بشو , بعد حرف بزن ... آهسته برام تعریف کن ببینم چی شده ؟ ...
براش تعریف کردم ... کاش زودتر این کارو می کردم ...
دلم خالی شد ... قرار گرفت ... اون احساس تنهایی که تو وجودم مدت ها بود آزارم می داد , از بین رفت ...
حرفم که تموم شد , دستی کشید به سرم و گفت : خوب گوش کن پسرم ...
ناهید گلکار