داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
نسترن عوض نشده , این تو بودی که از اول خود نسترن رو ندیدی یا نخواستی ببینی اون چه طور دختریه ...
ببین پسرم , متاسفانه شما جوون ها فکر می کنین می تونین شخص مورد نظرتون رو بعد از ازدواج عوض کنین ... ولی نمی شه ... شاید اگر نسترن تو رو از همون روز اول همونی که بودی می شناخت و تو هم مرد قوی و محکمی بودی و بهش می گفتی که از همسر آینده ات چه انتظار داری و ازش می پرسیدی تو از من چه انتظاری داری و با شناخت کافی از هم با هم ازدواج می کردین , شاید کارِتون به اینجا نمی کشید ...
گفتم : مامان جون همه ی اینا رو قبول دارم ولی شما بازم نسترن رو نشناختی ... باور کن فکرشم نمی کردم اینطوری خودشو نشون بده ... مهربون بود , حرفای خوب می زد ...
یک مرتبه عوض شد ... حرفاش مثل خنجر تو سینه ام فرو می ره ... اون چطور می تونه منو دوست داشته باشه که مثل دشمن با من برخورد می کنه ؟ ...
من که دیگه هیچ علاقه و عشقی بهش ندارم ... بهتره هر کس بره دنبال زندگی خودش ...
تلفن مامان زنگ خورد ... نگاه کرد و گفت : فریده است , حتما نسترن هم رفته خونه ی اونا ...
گفتم : هر گوری دلش می خواد بره , دیگه برام مهم نیست ...
مامان گفت : سلام فریده جون , خوبی ؟ ... آره اینجاست , نسترن چی ؟ اونجاست ؟ ...
حالش خوبه ... نمی دونم چی بگم ؟ ... عزیزم امشب آرومش کن , بهتره فردا صحبت کنیم ... نه , الان هر دوشون عصبانی هستن ... فکر کنم آروم تر بشن , بهتر نتیجه می ده حرف بزنیم ... باشه ... چشم , مراقب نسترن باشین ولی به نظرم اینم باشه برای فردا ...
نمی دونم , خودت می دونی ... برزو , فریده جون می خواد باهات حرف بزنه ...
فورا گوشی رو گرفتم و گفتم : فریده جون با تمام احترامی که برای شما قائلم , بهتون می گم سرمو از تنم جدا کنین دیگه نمی خوام نسترن رو ببینم ... تموم شد دیگه ... خودتون بهتر از هر کس می دونین که چقدر تحملش کردم ...
گفت : صبر کن , پیاده شو با هم راه بریم ... من می خواستم ببینم تو حالت خوبه یا نه ؟ قصدم این بود که تو رو آروم کنم ... نسترن هم خیلی حالش بده ...
باشه فردا تماس می گیرم صحبت می کنیم ...
مراقب خودت باش ... شب بخیر ...
ناهید گلکار