داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
گوشی رو خاموش کردم ... یک قرص دیگه خوردم و رفتم توی تخت ...
حالا می فهمیدم که چقدر اینجا آرامش داشتم و خودم نمی دونستم ...
سرمو فرو کردم توی بالش و با دو دست گرفتمش ...
مامان طاقت نیاورد و اومد کنارم نشست ... دستشو گذاشت تو پشت من و آهسته و آروم گفت : می دونی من و بابات چطوری آشنا شدیم ؟
و منتظر جواب من نشد و ادامه داد :تو کتابخونه ی دانشگاه داشتم دنبال کتاب می گشتم ... از کنار یک قفسه که می خواستم رد بشم , خوردم به بابات ...
یک کتاب دستش بود و افتاد زمین ...
من دستپاچه شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم معذرت می خوام و خم شدم ... اونم با من خم شد و هر دو همزمان کتاب رو گرفتیم و نگاهمون به هم تلاقی کرد و بدون اختیار خیره موندیم و با هم کمر راست کردیم ...
من از خجالت سرمو انداختم پایین ولی یادم رفت کتاب رو ول کنم ...
خیلی عجیب بود ... چند لحظه هر دو همون طور موندیم ... بعد من هراسون از اونجا زدم بیرون ...
غافل از اینکه بابات دنبالم داره میاد ...
دیگه همدیگر رو ول نکردیم ... عاشق شده بودیم ولی دو سال طول کشید تا ازدواج کردیم ...
نامزد بودیم و بابام سختگیر ... به چه بدبختی همدیگر رو می دیدیم ولی بازم صبر کردیم ...
نمی دونم چرا ما اینقدر صبور بودیم و نسل شما اینقدر عجول ...
شب به خیر عزیزم ...
من زودتر از اونی که فکر می کردم , خوابم برد ...
نمی دونم چرا خیلی زود بیدار شدم ؟ چون عادت داشتم صبح ها برم سرکار یا اعصابم خراب بود ؟ ...
مدتی تو رختخواب فکر کردم ... باید در مورد زندگیم تصمیم می گرفتم ... آیا من نسترن رو اونقدر دوست داشتم که کارای اونو تحمل کنم و به زندگیم ادامه بدم ؟
دیدم نه , حتی حاضر نیستم یک بار دیگه چشمم به اون بیفته ... چنان بیزار بودم که از فکر و یادش هم عصبی می شدم و قلبم تند و تند می زد ...
از جام بلند شدم ... نمی خواستم بهش فکر کنم ... این بود که از اتاق اومدم بیرون ...
مامان تو آشپزخونه بود ... ظاهرا اونم صبح زود بیدار شده بود چون صبحانه آماده بود ...
گفتم : سلام مامان , ببخشید شما رو هم اذیت کردم ...
گفت : زود باش بیا , دارم برات چایی می ریزم ... این حرفا رو هم نزن ...
ناهید گلکار