داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و چهارم
بخش ششم
مامان گفت : حتما خیلی ناراحته که با من اینطوری حرف زد ...
دست هاشو که یخ کرده بود گرفتم تو دستم و کنار هم نشستیم روی مبل ...
گفتم : بهتون که گفتم هر بار که دور هم جمع می شیم , من تا سه چهار روز باید چرت و پرت های اونو گوش کنم ...
می گه تو عمدا کیان رو بغل می کنی که حرص منو دربیاری ... چون می گم بچه نمی خوام ...
دیدی مامانت کار داشت , مژگان رو صدا کرد و منو آدم حساب نکرد ؟ ...
دیدی مامانت منو صدا کرد انگار من کلفت شماهام ؟ ...
رستم چرا امشب با من سرسنگین بود ؟ حتما تو پُرش کردی ...
مامان جان , مغزش کوچیکه ... شما فکر می کنین دردش آیدا بود ؟ به خدا نه ... سه ساله که آیدا رفته آمریکا ... چرا بحث اون تموم نمی شه ؟ باور کن دیگه هویتم رو از دست دادم ...
بارها بهش گفتم بنویس روی کاغذ بده دست من که چیکار کنم تو راضی باشی ... می گه تو اونقدر خرابی که یک طومار لازم داری ... چی بگم ؟ ...
خدایا این چه موجودی بود نصیبم شد ؟ ...
باز صدای تلفن مامان ...
این بار به طور آشکار دستش می لرزید ولی فریده جون بود ...
مامان گفت : بله ؟ ...
در حالی که صدای فریادها و شیون نسترن به خوبی شنیده می شد , فریده جون گفت : ماهرو جون اگر اجازه بدین بیایم حرف بزنیم ... من ببینم برای چی برزو با بچه ی من این کارا رو کرده ؟ ... خدا رو خوش میاد ؟ ... بذارین بیایم حرف بزنیم تا شما هم تو جریان کارای برزو قرار بگیرین ...
مامان گفت : بله , حتما تشریف بیارین ولی خودت می دونی که من مریضم طاقت داد و بیداد ندارم , لطفا نسترن رو آروم کنین ... تو آرامش حرف بزنیم , درست تره ... یک وقت خدای نکرده حرمت ها نریزه ...
گوشی رو قطع کرد و از من پرسید : تو چیکار کردی با نسترن ؟ الان به من بگو آمادگی شنیدنش رو داشته باشم ...
گفتم : شما چرا این حرف رو می زنی ؟ می دونی داره تهمت می زنه ... به خدا کوچکترین کاری نکردم که ناراحتش کنم ... خودش مثل سگ هرزه هار , دنبال دردسر می گرده ...
ناهید گلکار