داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و پنجم
بخش سوم
آقای زاهدی نمی فهمه ... امر بهش مُشتبه شده ، فکر می کنه از من بهتره ... احساس غرور بهش دست داده بود که نکنه من ضعفی دارم که اونقدر باهاش راه میام ...
شش سال عذاب برای من دیگه بسه ... نسترن روز به روز بدتر شد که بهتر نشد و فشار روحی و روانی من بیشتر ...
نسترن گفت : تف به روت بیاد ... من اینکارو با تو کردم ؟ ... بی چشم و رو ... بابای من نبود که دست تو رو گرفت و برای ما عروسی گرفت ؟ بهت ماشین داد و خونه رهن کرد؟ ... اون همه سکه بهت ندادن ؟ تو در عوض چیکار کردی ؟
افتادی دنبال اون دختره آیدا ... رفتی تو کلاس آموزشگاه با دخترا لاس زدن و هر شب منو به خاطر یک چیزی ناراحت کردی و مثل خر گرفتی خوابیدی و من بیچاره تا صبح گریه کردم ...
گفتم : آقای زاهدی من توی این شش سال حرفامو به این خانم زدم , نفهمید ... هنوزم داره همون حرفا رو می زنه ...
گفتم , نفهمید ... دیگه هم نمی خوام تکرار کنم ... اصلا تا کی ؟ من مرتب بگم نکردم , اون بگه کردی ؟ بسه دیگه , خسته شدم ...
اگر من همچین آدمی هستم و لیاقت ندارم , ولم کنه بره دنبال زندگیش ... آقای زاهدی وقتی کاری رو نکردی و هر روز براش مواخذه میشی , چه حالی داری ؟ ...
شما ازش بپرس این همه پولی رو که از من می گیره و با دوستاش خرج می کنه , من ازک جا میارم ؟ ... غیر از اینه که از همون شرکت و آموزشگاهه ؟ در مقابل دختربازی به من پول می آخه این توهین برای من خیلی سنگینه ...
نسترن گفت : آره جون خودت ... از بس غیرت داشتی سرویس طلای منو فروختی ؟
گفتم : پولشو چیکار کردم ؟ بردم خوشگذرونی ؟ به جاش ده برابر نخریدم برات ؟ ولی مثل اینکه هرگز جای اونا رو نمی گیره ... من نمی دونستم زنی مثل تو هم تو این دنیا هست ... من تا دیده بودم مادرم ، زن برادرام ، مادربزرگم بودن که هر طور فداکاری برای شوهرشون می کردن , با دار و ندار شوهراشون می سازن ...
مژگان هر چی داشت فروخت و با هم یک ماشین خریدن و هرگز کسی ندید اون زن حرفی در این مورد بزنه ...
نمی دونستم که ممکنه با این کار , تو منو سال ها شکنجه کنی ... اومدم خونه به سرم زدی , تلفن کردی گفتی , خوابیدم گفتی ...
بگو الان جلوی همه بگو ... مگه با نظر خودت نبود که پول رهن خونه رو به بابا پس بدیم ؟ ... چرا قبول کردی ؟ حالا چی میگی ؟ خوب حالا خونه رو از رهن درمیارم و می دم بهت برو سرویس بخر ببینم برای تو خوشبختی میاره ؟ غرور از دست رفته ی منو برمی گردونه ؟ ...
نسترن گفت : اگر تو غرور داشتی از اول ازم نمی گرفتی ...
من مژگان نیستم , من دختر آقای زاهدی معروفم ... با اون دختره فرق دارم ... می خواستی بری یک دهاتی مثل اون پیدا کنی ...
گفتم : آقای زاهدی , اون شب قبل از مهمونی اینو به سر من زد و به من گفت تو بی عرضه ای که دزدی بلد نیستی تا منو ببری دبی ...
بعد تو ماشین سرکوفت زد که عرضه نداری ماشین رو عوض کنی تا آبروی من جلوی دوستام نره ...
ناهید گلکار