خانه
114K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۶/۸/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم




    مامان که تا قبل از اینکه نسترن اون طور بد باهاش حرف بزنه تصمیم داشت بین ما رو بگیره و منو مقصر می کرد و ازم می خواست دنبال عیب های خودم بگردم , دیگه ترجیح داد ساکت بمونه و دخالتی نکنه و در جواب آقای زاهدی گفت : نمی دونم ... فقط اینو می دونم که آدم ها با دست خودشون بدبختی و خوشبختی رو برای خودشون درست می کنن , همین ... خودتون می دونین ...
    فریده جون گفت : ماهرو جون شما هم یک چیزی بگو ... نمی شه که , یعنی شما هم با برزو موافقی ؟
    مامان گفت : نه , من بی نظرم ... چون پسرم رو می شناسم و می دونم به کسی بدی نمی کنه , از اولم به عهده ی خودش گذاشتم ... حالا هم این شما و اینم برزو , هر تصمیمی بگیره برای من محترمه ...
    نسترن دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت : من از اولم می دونستم شما با ازدواج ما موافق نیستین , الانم تو دلتون عروسی گرفتین که پسرتون رو ببرن پیش خودتون ...
    حالا دیگه ماشین داره , حقوق خوب داره برای چی این کارو نکنین ؟ به فکر منم نباشین ...
    آقای زاهدی داد زد : نسترن بشین سر جات , حرف مفت نزن ...
    مامان گفت : نه دخترم , دلیلش همین قضاوت های نادرست توست ... می خواهی قبول کن می خوای نکن ...

    من امروز صبح یکیشو شنیدم , داشتم پس میفتادم ... نمی تونم به بچه ام بگم شش ساله داری تحمل می کردی , بازم بکن ... اگر خودش خواست که منم هستم , اگر نخواست بازم هستم ... درست مثل پدر و مادر تو که همراه تو هستن ...
    در ضمن وقتی گفتی چشم من دنبال پول پسرمه , توهین خیلی بزرگی به من کردی ...
    معناش اینکه من اونقدر پست و فرومایه هستم که حاضرم یک زندگی رو به هم بریزم و دونفر رو بیخودی بدبخت کنم که به پول پسرم برسم ...
    دست شما درد نکنه خانم که تو تمام این شانزده سالی که با مادرت دوست بودم و اومدی خونه ی ما و رفتی منو نشناختی ...
    چون قوه ی درکت پایینه ...
    فریده جون عصبانی شد ... از جاش بلند شد و گفت : دست شما درد نکنه که تو خونه ی خودتون به عروس تون این حرفا رو زدین ...
    مامان گفت : جای تو بودم فریده به دخترم ایراد می گرفتم ... توقع داشتی از خودمم دفاع نکنم ؟ همون طور که برزو این چند سال نکرد ؟ من با طلاق موافق نیستم ... نسترن فکر کنه اشتباهاتشو اصلاح کنه و بعد برن سر زندگیشون ...


    نسترن هم همین طور که هق و هق گریه می کرد , داد زد : ازتون نمی گذرم ... الهی سر اون عروسات بیاد ... الهی خدا تقاص منو ازتون پس بگیره ... الهی پسرتون جلوی چشمتون پر پر بزنه که اینطور منو پر پر داد ...

    و از در رفت بیرون ...
    فریده جونم دنبالش ...
    آقای زاهدی هنوز نشسته بود و سرشو گرفته بود ...

    اونا که رفتن , گفت : من معذرت می خوام ... ماهرو خانم ببخشید , شاید شما راست می گفتین ... نباید امروز جلسه می ذاشتیم ... به نظرتون چیکار کنیم ؟ ...
    مامان گفت : یکم صبر کنین ... الان هر دو عصبانین ... یکم بگذره ببینیم میزان علاقه ی اونا به هم چقدره ... این بار باید با شرط و شروط برن زندگی کنن ولی با این طرز تفکر نسترن نمی شه ... قبول دارین شما ؟ ...
    گفت : بله , درست می فرمایید ... اشکالی نداره من با شما تماس بگیرم ؟
    گفت : البته که نه ولی برزو خودش باید تصمیم بگیره ... با چیزایی که من دیدم نمی تونم راهنماییش بکنم ... ببخشید , باید طرف حق باشم ... اگر این کارارو برزو می کرد , به خدا شیرم رو حلالش نمی کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان