داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و ششم
بخش دوم
یک ساعت بعد طاقت نیاوردم و زنگ زدم به آقای زاهدی ...
فورا گفت : جانم بابا ؟ تو خوبی ؟
گفتم : می خواستم حال نسترن رو بپرسم ...
گفت : خیلی آقایی ... مرسی بابا , شرمنده شدم ... یک عالم دعواش کردم ولی الان آروم شده , خوبه ... نگران نباش ...
احساس کردم طوری حرف می زنه که نسترن متوجه بشه که مخاطبش منم , چون با صدای بلند گفت : بروز جان یکم صبر داشته باش بابا , این چیزا برای همه ی زن و شوهر ها پیش میاد ...
وقتی گوشی رو که قطع کردم پشیمون شدم که زنگ زدم ... نباید می زدم و این هم از اشتباهات من بود ...
حالا نسترن امیدوار میشه که راه برگشتی وجود داره و من به هیچ عنوان اینو نمی خواستم ...
روز بدی رو گذروندیم ... هم من و هم مامان ساکت بودیم ...
فشارش به شدت بالا رفته بود و با وجود اینکه قرص فشار خورده بود , هر بار که کنترل می کردم تغییری نمی کرد ...
روزای جمعه رستم و سهراب حتما به مامان سر می زدن ... اون روز چون مامان از شب قبل دعوتشون نکرده بود , بعد از ظهر بی خبر دسته جمعی اومدن ...
رستم که گهگاهی پای درددل من می نشست فورا متوجه شد که من دچار دردسر شدم ...
وقتی جریان رو شنید , خیلی از دست من عصبانی شد که چرا زودتر به اون نگفتم و چرا اینقدر بی عرضه از آب دراومدم ...
می گفت : باورم نمی شه که تو جُربزه ی زن داری نداشته باشی ... من و سهراب رو ببین ...
گفتم : بیخودی داداش حرفی رو که نمی دونی نزن ... تا در موقعیتش قرار نگیری نمی تونی قضاوت کنی ... مژگان و شیرین هر دو فرشته ان , مگه می شه با نسترن مقایسه کنیم ؟ ... گیر بد نیفتادی تا بفهمی من چی می گم ...
اون شب هر کس نظری می داد ولی همه بی فایده و وقت تلف کردن بود ... از اون بحث خوشم نمی اومد ... هنوز با همه ی بلاهایی که نسترن سرم آورده بود , دلم نمی خواست در موردش کسی حرف بدی بزنه ...
ناهید گلکار