داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و ششم
بخش ششم
آه بلندی کشیدم و یک بار دیگه مطمئن شدم نمی تونم با نسترن زندگی کنم ...اون عوض شدنی نبود ...
یا باید خودم رو قربونی اون می کردم یا ازش جدا می شدم ... ترجیح دادم سکوت کنم و اون تا در خونه , ناروا گفت ...
خودش دلش برای خودش سوخت ... گریه کرد و از من خواست که خودمو اصلاح کنم تا اون منو ببخشه ...
در خونه که رسیدم , باز موضع خودشو عوض کرد و با مهربونی گفت : تو رو خدا بیا بریم بالا ... امشب پیش من بمون ...
گفتم : تو برو بهت زنگ می زنم , الان کلاس دارم ...
فریده جون پشت سر من رسید ...
نسترن ولم نمی کرد و از ماشین پیاده نمی شد ...
فریده جونم اصرار کرد که بیا تو ولی هر طوری بود از دستشون فرار کردم و رفتم ...
در حالی که گیج تر و بلاتکلیف تر از همیشه شده بودم ...
فرمون رو گرفتم و همین طور که رانندگی می کردم , فریاد زدم : پدر سگ , کیسه بوکس می خواد ... خداااا ... خدااااا به دادم برس ...
چرا من نمی تونم تصمیم بگیرم ؟ ... ای خدا تو شاهدی که دیگه توان ندارم با این زن زندگی کنم ...
خدایا راه درست رو تو جلوی پام بذار ...
با تلفن رستم یکم آروم شدم ... پرسید : کجایین ؟ من تو بیمارستانم , پیدات نمی کنم ...
تازه یادم افتاده بود که رستم هم قرار بود بیاد بیمارستان ...
گفتم : ببخشید داداش , زود مرخص شد ... بردمش خونه ... شما دیر رسیدین ... میشه بیای خونه ی مامان باهات حرف بزنم ؟ ...
گفت : رو چشمم ... خودتو ناراحت نکن , برو خونه منم مژگان و کیان رو برمی دارم شب میایم اونجا ؛ با هم تصمیم می گیریم ...
ناهید گلکار