داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
نسترن یا بهتر بگم آقای زاهدی , مهرِ اونو اجرا گذاشته بود ...
مهری که وقتی من اعتراض کردم , با چرب زبونی و مهربونی و بابا جان گفتن منو وادار به قبول هزار و سیصد و شصت و پنج تا سکه کرده بودن که فقط به فقط برای حفظ آبروشون بود و من تعهدی به اون سکه ها ندادم و وقتی همون جا به آقای زاهدی گفته بودم من زیر بار این همه سکه نمی رم , دستی به شونه های من زد و گفت : نگران نباش بابا , من با توام ... می دونم , می دونم بابا جان ... فقط برای این که سر عقد بد نباشه اینقدر اعلام می کنیم وگرنه برای ما اصلا مهم نیست ...
و این طوری با وجود نارضایتی من همون مقدار سکه رو تو قباله ی ازدواج نوشتن و سر عقد , خوندن و حالا برای همون سکه ها داشتن منو می بردن به کلانتری ، شایدم زندان ...
خیلی ناراحت نبودم و فکر می کردم اصلا چیز مهمی نیست ولی برای کارام نگران بودم ...
اول زنگ زدم شرکت و با آقای جهانی حرف زدم بعدم زنگ زدم به آقای زاهدی ...
جواب داد و گفت : جانم بابا ؟ خوبی چه خبر ؟
گفتم : منو گرفتن برای مهریه ... شما اجرا گذاشتین ؟
یکم مکث کرد و با خونسردی هر چه تمام تر گفت : نمی دونم چی بگم ؟ به خواست نسترن بود ... به هر حال اگر شما می خواهی زندگی کنی که منتفی میشه و مشکلی نیست ... اگر نخواسته باشی بابا جان , باید مهرشو بدی دیگه ... روالش همینه ... چند وقته قرار بود و به من قول دادی بیای و حرف بزنیم ولی نیومدی و خبری هم ازت نشد ...
درست نیست بابا جان اینطوری رفتار کردن ... تو داری نسبت به من بی حرمتی می کنی ...
گفتم : شما راست می گین ولی می خواستم نسترن آروم بشه و خودمم کمی فکر کنم تا بتونم درست تصمیم بگیرم ولی قضیه ی مهر چیز دیگه ایه ...
شما که در جریان هستین این مهر مورد قبول من نبود ... خودتون گفتین فورمالیته است ... نگفتین ؟ ...
گفت : برزو جان مهر که چیزی نیست که کسی به زور قبول کنه ... من یادم نیست , اصلا به خاطر نمیارم جریان چی بود ... ولی حتما شما قبول کردین که تو قباله نوشتیم ... تو پسر زرنگی هستی می دونی داری چیکار می کنی ...
ناهید گلکار