داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هفتم
بخش پنجم
وقتی رسیدیم در خونه , ماشین آقای زاهدی رو دم در دیدیم ...
دایی گفت : تو اصلا حرف نزن , بذار من خودم باهاش صحبت می کنم ... اونا فکر کردن تو می ترسی و به آشتی تن در میدی ... برای همین اومدن ...
وقتی رفتیم تو , اول چشمم افتاد به نسترن که اون بالا نشسته بود ...
یک لحظه دلم خواست برگردم ... آقای زاهدی و فریده جون هم همراهش بودن ...
نمی دونم با چه رویی اومده بودن خونه ی ما ؟
متوجه نشدم چرا نسترن خودشو اونطور درست کرده بود ... آرایش غلیظ و رژ پررنگ با ناخن های بلند و قرمز که مدام اونا رو تو هوا به رخ می کشید و بلند بلند حرف می زد , نشون می داد حالت عادی یک انسان سالم رو نداره ...
بعد از اینکه دور هم نشستیم , آقای زاهدی گفت : برزو جان پسرم قبول کن که داری اشتباه می کنی ...
نسترن سر لج افتاده وگرنه خودت می دونی که ما این کاره نیستیم ...
بیا حرف بزنیم و مشکل شما زن و شوهر رو حل کنیم بابا جان ...
گفتم : اگه مشکل من حل شدنی بود , به تمام مقدسات عالم این کارو می کردم ...
من بهتون می گم یک ماه بعد چه اتفاقی میفته ...
صدای نسترن خانم بلند میشه که من داشتم تو رو می نداختم زندان , ترسیدی بدبخت بیچاره ی فلک زده ... برای همین اومدی با من زندگی کردی ...
حالا هم اگر به ساز من نرقصی دوباره میندازمت زندان , یابو ...
نه آقای زاهدی ؟ ... مگه نسترن بد منو نمی خواد ؟ ... مگه آرزو نمی کنه من بدبخت بشم ؟ ...
ناهید گلکار