داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و هشتم
بخش ششم
تو چه حقی داشتی به کسانی که در ماه شاید یک بار اونا رو نمی دیدی و همیشه مورد احترام من بودن , توهین کنی ؟ ...
تو مدام زن برادرهای منو تحقیر می کردی و بدترین صفت ها رو بهشون نسبت می دادی ...
در حالی که من اگر می خواستم جبران اون حرفا رو بکنم , می تونستم و خیلی چیزها برات داشتم که از زندگی شماها بگم ... خودتم می دونی که می دونستم ولی این کار رو احمقانه و دور از انسانیت می دونم ... نمی خواستم با تلافی کار تو , خودمو در حد تو پایین بیارم ...
اصلا در مرام من نبود ... یک انسان عاقل دیگران رو مورد توهین و تحقیر قرار نمی ده ...
نسترن من تو این شش سال فقط یک بار به در جواب توهینی که تو کردی , گفتم هفت جد و آبادته ... تو اینو به بدترین شکل به گوش پدر و مادرت رسوندی و بهت برخورد ...
چرا من نباید بهم برمی خورد ؟ مگه من آدم نیستم و احساس ندارم ؟
نسترن در حالی که باز حرف حساب شنیده بود و عصبانی شده و صورتش برافروخته بود , گفت : یعنی من و تو اصلا روزگار خوبی نداشتیم ؟ اینو می خوای بگی ؟ واقعا یادت رفت ؟ ...
اون زمان که رفته بودیم ویلای ندا با هم خوش بودیم ...
وقتی مامانم مهمونی داشت و ما رو دعوت می کرد و همه از ما تعریف می کردن ...
وقتی با هم رفتیم شمال , چقدر بهمون خوش گذشت ...
همه رو فراموش کردی ؟ ...
گفتم : نسترن جان فراموش نکردم , اتفاقا خوب یادمه ... توی شمال یادت نیست برای اینکه من به مامانم زنگ زدم تو فکر کردی به یک دختر زنگ زدم , چیکار کردی ؟
گوشی منو چک کردی و باورت نشد که کسی نیست و تهمت زدی که پاک کردم ... کلی گریه و زاری راه انداختی و قهر کردی و من با چند ساعت تلاش و عذرخواهی دوباره تو رو سر حال آوردم ولی حال خودم تا آخر سفر خوب نشد و فقط تظاهر می کردم که خوبم و داره خوش می گذره ...
آخه خودت فکر نمی کنی من چقدر باید بی رگ باشم که برای خطای نکرده عذرخواهی کنم ، بازم ناز تو رو بکشم و تا آخر اون سفر دست براه پا براه باشم که نکنه تو از چیزی ناراحت بشی و به تو بربخوره ؟ ...
تو جایی رو بگو که اونجا با من از این کارا نکرده باشی ...
ناهید گلکار