خانه
116K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت سی و نهم

    بخش اول




    گفتم : تو رو خدا برو پیش یک دکتر ... چرا نمی خواهی قبول کنی که رفتارت عادی نیست ؟ ... تو برو اگر دکتر گفت که تو خوبی و تقصیر منه , قبول می کنم ... نسترن باور کن من از تو بیشتر می خوام مشکلمون حل بشه و با هم زندگی کنیم ... به شرط اینکه اون تهمت ها و بددهنی ها نباشه ...
    گفت : تو بیچاره احتیاج به دکتر داری ...  داری بهانه درمیاری و می خواهی منو مریض جلوه بدی تا هر کاری دلت خواست بکنی ...
    می دونم که زیر سرت بلند شده , خودم دیدم با اون دختره از آموزشگاه اومدی بیرون ... وگرنه من همون نسترن یک ماه پیشم که قربون صدقه ام می رفتی , حالا یک دفعه چی شده که از من بدتر پیدا نمی شه ؟ ...
    یارب مبادا گدا معتبر شود ... من تو رو آدم کردم و به این جا رسوندم ... حالا برای من عرض اندام می کنی ...
    گفتم : تو هنوز نمی دونی چقدر نفهمی ...ت و که داری بازم با من همون طور حرف می زنی ...
    آنکس که نداند و نداند که نداند
    در جهل مرکب ابد الدهر بماند ...
    نسترن تو درست بشو نیستی و من حاضر نیستم عمرم رو به پای تو آدم نفهم تلف کنم ...
    با این حرفایی که زدی , دیگه یکم تردیدی که تو دلم بود رو هم از بین بردی ...
    گفت : به درک ... برو به جهنم ... بی چشم و رو  ...بعد از اون همه کاری که بابام برات کرد , بایدم پررو بشی و با دخترشون این کارو بکنی ...
    اگر متین رو به جونت ننداختمو پدرت رو در نیاوردم ... می ندازمت زندان تا همون جا بپوسی ...

    اگر رضایت دادم بیای بیرون تا به عشقت برسی ... داغ همون زنی که به خاطرش منو ول کردی رو به دلت می ذارم ...
    گفتم : بهش میگم هر روز بیاد زندان و ملاقاتش می کنم ... مطمئن باش بی شعور که هر چی باشه از تو عاقل تره ...


    اینو که گفتم , انگار یک آتیش زیرش روشن کردم ... شروع کرد توی رستوران فریاد زدن و فحش دادن ...
    من با عجله بلند شدم و با سرعت از جلوی آقای زاهدی و بقیه که نشسته بودن رد شدم و از در رستوران اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم و پشت سرمو نگاه نکردم ...
    دیگه نمی دونم اونجا چی گذشت و چه اتفاقی افتاد ولی بعدا برام تعریف کردن که نسترن بعد از اینکه من رفتم , شروع کرده بود به دایی مجید و مامانم بدحرفی کردن و تهمت زدن و اونا هم پشت سر من در حالی که آقای زاهدی شام سفارش داده بود , بدون خداحافظی دنبال من اومده بودن ...


    و اینطوری آخرین پل هم بین ما خراب شد ...


    من زودتر از همه رسیدم خونه ... در حالی که از شدت ناراحتی جلوی پامو نمی دیدم و دنیا پیش چشمم سیاه شده بود ...
    از دست خودم عصبانی بودم ... از اینکه باز نتونسته بودم نه بگم و به دعوت آقای زاهدی جواب رد نداده بودم و با اون دختر مریض دوباره هم کلام شده بودم تا حرفای تکراری و بی سر و ته اونو بشنوم , یک حس بیزاری داشتم ...
    تقریبا پنچ دقیقه بعد هم مامان و رستم و دایی اومدن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان