داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت سی و نهم
بخش دوم
دایی مجید تا منو دید , گفت : ای بابا تو دیوانه ای اگر بخوای با این زن نفهم زندگی کنی ... تا حالا چطور تحمل کردی دایی جون ؟ تمومش کن بره ...
دیگه اومدن اینجا هم راهشون ندین ... چقدر این دختر بی شعور و بی ملاحظه است ...
اصلا گیرم که شوهر آدم صد تا عیب داشته باشه یعنی اینطور وسط رستوران داد می زنه و با صدای بلند جلوی مردم میگه ؟ واقعا متاسفم ...
رستم می گفت : وقتی تو رفتی جیغ می کشید و می گفت مرتیکه ی زن باز و دزد , من داشتم از شرم می مُردم ...
خدا به داد دلت برسه برزو که این وصله ها بهت نمی چسبه ... چه حالی می شدی ؟ آدم اینطور ناروا تهمت بزنه ! ... به خدا خیلی برات ناراحت شدم داداش جون ...
سهراب حق داشت که نیومد و دلش نمی خواست برزو هم بره ... می ترسید دوباره گیر اونا بیفته ...
ولی خوشبختانه نسترن اون سیاست رو هم نداشت که امشب رو دندون روی جگرش بذاره و با برزو کنار بیاد ...
گفتم : آخه اون نمی فهمه که نمی فهمه ... خودشو حق به جانب می دونه و حاضر نیست زیر بار بره ...
اصلا میگه من حتی یک اشتباه هم نکردم و همش گذشت کردم ...
به هر حال دیگه تموم شد و منم تردید ندارم که می خوام طلاقش بدم ... فقط مهرش کارو سخت کرده ...
رستم گفت : امشب من ماشینم رو می ذارم برای تو و با ماشین تو می رم ... وکیل گفت جایی نباشه که بتونن توقیف کنن ؛ تا فردا یک کاری بکنه که جلوی توقیف اونم بگیره ... میگن در حد یک ماشین , کاری بهت ندارن ولی باید دستور دادگاه باشه ...
من اون شب آدم دیگه ای شده بودم ... مثل اینکه تو سرم خالی بود فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ... به قول رستم دلم کوچیک بود و می ترسیدم که اتفاقی برام بیفته که می دونستم مامان طاقت نداشت ...
ناهید گلکار