دام دلارام 🍂
قسمت اول
تابستون گرمي بود ...
داشت ازم شُرّ و شُر عرق مي ريخت ...
كمي بعدِ ايستگاه نيمه تمومه قطارِ , تهِ خيابونِ سي متري ، كنار آبگير و استخر بزرگي كه واسه تخليه ي چاهِ عميق ساخته بودن و اطرافش جُلبرگاي سبزي بسته بود ؛ وايستاده بودم ... فرق كله م داغ كرده بود و تيزي افتاب دست و صورتم و شَتَک مي زد .
لخت شدم .
كمي آب يخ و زدم زير گردنم و زير بغلم و بعد كمي مامان دوزمو كشيدم بالاتر تا تو آب بي آبرو نشم ... بعد به خيالم خيلي شيک شيرجه زدم ولي با شيكم چنان خوردم رو آب كه تا في خالدونم سوخت .
دست و پاهام به پسربچه هايي كه عينهو قورباغه هاي كف حوض دست و پا مي زدن , مي خورد . سعي مي كردم تا مي تونم زير آب بمونم . عاشق اين كار بودم . حس مي كردم هيجان انگيزترين كاريه كه از دستم برمياد . همونجا فكر مي كردم و تصميم مي گرفتم و در اوج حال خفگي زير اون همه آب , به زور خودمو آروم نشون مي دادم و وقتي كه از زير آب ميومدم بيرون , موهام و اينور اونور مي كردم تا آبش پرت بشه رو هوا و كُپ بازيگر هنديا خودمو شيك جلوه مي دادم . سعي مي كردم دختركُش باشم . چشمامو نيمه باز مي كردم و به خيالم سعي داشتم هما ماليني و ريكا و ويجين تیمالا رو يه دل نه صد دل عاشق خودم بكنم .
يعني تو سن و سال من بيشتر جوونا تو خيالشون روزي صد بار با امثال اين آرتيستا بازي مي كنن ولي وقتي چشمامو خوب باز كردم و قطره هايي كه مي سريد تو چشمام و پاك كردم , به جاي دختراي طناز هندي يه سري پسر بچه ي آفتاب سوخته ي بي تومبون دست تو دماغ وايستاده بودن كه اونا هم بيشتر به هيكل حدودا تراشيده من كه تو كشتي جون گرفته بود , نگاه مي كردن .
…
كيف باشگاه رو دوشم بود و بعد اينكه از اكبر آقا يه ليوان آب زرشك پر يخِ خورد شده رو گرفتم و سر كشيدم , راه افتادم سمت خونه . تو سي متري تابلو بودم و همه منو به تخسي و زرنگي مي شناختن .
به مغازه دارهايي كه از دم و گرماي تو مغازه اومده بودن بيرون , تيكه هاي بامزه مي نداختم و اونا هم سعي مي كردن يه جواب سوزوندني بدن ولي بيشتر كم مياوردن .
سر راه طبق عادت با ته مونده ي پولم دو تا بربري و يه كوچولو تبريزي مي گرفتم كه با فرح خواهرم عصرونه بخوريم تو خونه .
فرحناز كمتر بيرون ميومد و از ترس غيرتي شدن من تا سر كوچه هم به زور مي رفت . يعني انقدر تو سي متري لات و لوت و اراذل پلاس بودن كه دختري كه يه دور مي زد رو انقدر ورنداز مي كردن و دستاشونو يه جوري به جاييش مي زدن كه حس بكارتش خراب مي شد . واسه همينم فرح بيرون نمي رفت يا اگر هم مي رفت با من و مادرم مي رفت.
تو ميني بوس هم يكيمون اينورش بوديم و يكيمون پشتش تا كمي مراقبش باشيم ولي باز نمي شد و هر چند روز يه بار سرش با يكي دعوام مي شد .
نمي دونم رسيدن يه دست به جنس مخالف چقدر لذت بخشه كه يكي از بزرگترين تفريحات هم دوره اي هاي منه .
البته زيبايي بي مثال فرحناز م علت بزرگي بود . چشماي دُرشت و عسليش با صورت كشيده و استخونيش كه به پدر خدابيامرزم كشيده بود , خيلي ديدنيش مي كرد . حتي بعضي وقتا مي ديدم , وقتي تو حوض تو حياط ظرف مي شوره ؛ كريم , ناپدريم , هي ورندازش مي كنه و با نيشگون مادرم به خودش ميومد ... بعد يه سكسكه مي زد و بطري عرقش رو مي ذاشت كنار و دست مادرم رو مي گرفت و به زور مي كشيد تو خونه ... من و فرحناز هم قرمز مي شديم عينهو گل ميموني هاي تو باغچه ...
پيچيدم تو كوچه ... نون بربري ها هنوز كف دستامو گرم مي كرد و مشماي پنير و هم با انگشت كوچيكم گرفته بودم ...
در سوم سمت راست , خونه مون بود و نون ها رو دادم تو يه دستم تا زنگ درو بزنم كه فاصله بين درو ديدم و فهميدم كه در بازه . عجيب بود ...
بيشتر از كريم آقا , ناپدريم , عجيب بود كه با اون همه وسواس اخلاق و بدبينيش به جوونا در خونه باز باشه . هميشه فكر مي كرد پسرا موجوداتي هستند پر از روحيات جنسي كه با ديدن هر زني بهش حمله مي كنن . با اينكه خودش مرد بود , هيچ نگاه ديگه اي به مجموعه ي مردها نداشت .
با زانوم درو هل دادم و رفتم تو .
يه حياط جمع و جور داشتيم كه وسطش يه حوض حدودا بزرگي بود كه آقا كريم , توش بچه ماهي هاي قرمزي كه از كاشون مياورد رو مي نداخت تا دم عيد بفروشه . آب حوض بيشتر به سبزي مي زد و سايه چنار بزرگ تو حياط ، روش بود . حياط ما بيشتر ساكت بود و چند تا توپ پلاستيكي قرمزِ تك لايه و دو لايه كه بچه هاي همسايه انداخته بودن , اونجا يه گوشه ش بود .
مادرم روي پله ها نشسته بود و رنگ و روش شده بود عينهو گچ . فرحناز هم يقه ي پيرهن ركابي تنش پاره شده بود و سفيدي بدنش به خاطر ترسش بيشتر شده بود و يه زخم كوچيك رو لپش بود .
دم حوضِ ماهي ها , يك نفر دَمرو افتاده بود تو آب و دو تا پاهاش در حالي كه يه جفت دمپايي قهوه اي پاش بود , بيرون آب بودن .
فرحناز تا منو ديد , خيلي آروم چشماشو بست و يه قطره اشكش از كنار لپ و لب و چونه ش اومد و افتاد رو زمين .
دندونام از اضطرابي كه داشتم , به هم مي خورد . كمي نزديك حوض شدم ... اشتباه نمي كردم ... آدمي كه بي جون و بي حركت تو حوض بود , آقا كريم بود ... ناپدريم ...
تابستون گرمي بود ...
داشت ازم شُر و شر عرق مي ريخت ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش