دام دلارام 🍂
قسمت ششم
مثل دو تا آدم سيماني خشك و بي حركت وايستاده بوديم ... نبودن جنازه ي كريم مثل سيخي بود كه مغزم و سوراخ مي كرد ... حدودا ده دقيقه اي بدون هيچ حرفي وايستاده بوديم ... فقط صداي جيرجيرک هايي بود كه از كمي دورتر ميومد , بهمون آرامش مي داد و غير از اون هرچي بود ترس بود و مرگ ...
هيچ خبري ازش نبود ... هيچ ردي رو پيدا نمي كرديم ... به خودم جرات دادم و از جام تكون خوردم و فروغ هم راه افتاد و كنار ديوار كاهگلي قلعه رو گرفتيم و رفتيم جلو ...
كمي كه گذشت , رسيديم به يه ورودي كه بخشي ازش ريخته بود ... پيچيديم و رفتيم تو ...
ماه حدودا رسيده بود وسط آسمون و نور بيشتري گرفته بود ... از نورش مي شد حدودا شمايل قلعه رو ديد ... چهار طرف يه سري ديوار بلند و كت و كلفت بود كه تو هر ديوار دو تا هم بارو به چشم مي خورد ... از توي قلعه وقتي به ديوارها نگاه مي كردي , پر بود از حجره هاي تو در تو كه سر درشون آجركاري شده بود ... همه جا ظلمات بود و توي حجره هاي هم فقط سياهي ديده مي شد ...
ديوارهاي قلعه خيلي جون دار بود و راحت مي شد روش چرخيد ... از بغل ورودي قلعه يه دخمه بود كه اولش يه سري پله رفته بود سمت بالا ... رفتيم توش ... پله هاش كوچيك بود و فاصله شون خيلي از هم زياد بود و قدم آدم به زور به بعدي مي رسيد ... پله ها رو كه يه پيچ نرمي هم داشت , تموم كرديم و رسيديم رو ديوار ... بالاش خيلي پت و پهن بود ... بالاش يه ارابه ي چوبي بزرگ هم بود كه زياد هم كهنه نبود و حدودا سر پا بود ... از بالاي ديوار بهتر مي شد اطراف رو ديد ...
كمي جلوتر رفتيم و از ديوار ماشينو ديديم ولي هيچ خبري از ميت نبود و آدميزادي هم ديده نمي شد ...
يهو فروغ آروم زد به شونه م ... برگشتم و ديدم با انگشت به جايي اشاره كرده و پلك نمي زنه ... دقت كردم ... يكي از حجره ها روشن بود ... همونجايي كه از پايين تاريك ديده مي شد ... كمي بيشتر خيره شدم ... هيچ چيز پيدا نبود و فقط سوسوي روشني يه فانوس يا چراغ زنبوري احساس مي شد ...
كمي اومدم جلوتر ... باز هيچي ديده نمي شد ... كمي ديگه به لبه ي ديوار نزديك شدم ولي هيچي رو نمي شد تشخيص داد ...
يک دفعه احساس كردم زير پام خالي شد و اومدم پايين ... هر چقد دست انداختم جاي را واسه گرفتن پيدا نكردم و فاصله اي رو پرت شدم تا فقط يه لحظه احساس كردم كمرم درد شديدي گرفت و از گردنم تا پاشنه ي پام تير كشيد ... زيرم صاف نبود و انگار يه چيزايي مي خورد بهم ... منگ بودم و كاملا كرخت ... نمي تونستم جُم بخورم ... انگار يه سري دست و پا بهم مي خوردن ...
نور چراغ قوه اي كه از بالا افتاده بود رو صورتم را مي تونستم ببينم ولي توان نداشتم دستمو تكون بدم ...
بعضي وقتا يه موجوداتي از روم رد مي شدن و بعضي وقتا هم يكي موهامو گاز مي زد و جيغ هاي ريزي مي كشيدن ...
انگشتامو تكون دادم ... حس داشتن ... پاهام رو هم تكون دادم ... اونا هم همينطور ...
كمي فكرمو جمع كردم و يهو مثل جن از جام پريدم و دويدم ... هي مي خوردم به اينور و اونور و صداهايي كه به خاطر كنگ بودنم تشخيص نمي دادم ... انگار بهم مي گفتن بيا بيا ...
كلي اينور و اونور دويدم و از ترسم تو دلم داد مي كشيدم و تو يه لحظه فهميدم بيرون حجره م ...
بدو رفتم سمت ورودي قلعه و تا رسيدم , يكي پريد جلوم و دو تايي هوار كشيديم ... فروغ بود ... تندي كشيدمش و در رفتيم ... با هر تواني كه داشتيم خودمون و رسونديم به ماشين و دست انداختيم درو وا كنيم ... ديديم در بسته است ...
-وا كن درو فروغ
-وا بود ... ديگه درو نبستم كه ... كليد رو ماشينه
چراغ قوه رو انداخت تو ... سويیچ ماشين روش نبود ...
- نيستش , نيست علي …
- شايد تو راه انداختي ؟
- نمي دونم
همونجا پشت ماشين نشستيم رو زمين ...
- فروغ در بريم ... گور پدر جنازه
- جنازه ت به جهنم , ماشين بابامو بذارم اينجا ؟ برگردم خودمم تيكه تيكه مي كنه ..
- صبح مياييم دنبالش
- صبح ؟ من هيچ جا نمي رم
- لج نكن فروغ ... مي كشنمونا
- كي مي كشه ؟
- اونجا كه افتادم يه سري چيز ميز از روم رد شدن ... ديده نمي شدن ولي حسشون كردم ... به خيالم جن بودن ..
- مي شه زر زر نكني ؟ سكته مي كنما علي
- خوب مي گم بيا بريم , خودت نمياي
-كجا بريم ياااابو ؟ كجاااااا ؟ الان ماشين پيدا مي شه ما رو ورداره ؟ زابراه مي شيم ...
فروغ كمي اينور و اونور و نگاه كرد و رفت زير ماشين ... به منم اشاره كرد كه برم ... منم رفتم ...
- همينجا مي مونيم . تو اين تاريكي كسي نمي فهمه ما اينجاييم . صبح كه شد مي زنيم بيرون ...
رو به زير ماشين دراز به دراز مونده بوديم و اصلا جُم نمي خورديم . هنوز وسطاي شب بود و تا صبح خيلي راه داشتيم ... يكي دو ساعتي گذشت ... فكر كنم كم كمش دويست سي صد باري حمد و سوره رو خوندم ولي دل لامصبم آروم نمي شد ...
فروغ از ترسش خودشو بغل كرده بود و بعد اينكه ديد ترسش كم نمي شه , خودش رو زمين كشيد و چسبيد به من ...
تو اون لحظه اونقدر ترسم زياد بود كه فروغ كه هیچی , پوري بنايي و فروزان هم مي چسبيد بهم فرقي به حالم نداشت ...
…
حدود يك ساعتي مي شد كه فقط به اگزوز ماشين خيره شده بودم ... سرمو چرخوندم سمت صورت فروغ ... نگاهش به بالا بود و پلك هم نمي زد . كمي كه گذشت , برگشت سمت من و گفت :
- يه چي بگم ؟
- بفرما
- خيلي الاغيم
- اوهوم
- بد مي گم ؟
- حالا فكر كردم چه جمله ي عرفاني و عاشقانه اي مي خواي ارائه بدي
- عاشقانه رو به تو بگم ؟
- نه به اون مختار يه وري و تف تفو بگو
- اوه اوه ... كي با اون كار داره ؟ مي بينمش كهير ميزنم
- منو چي ؟
- خوب شما رو … راستش شما رو اصلا نمي بينيم
اينو گفت و زد زير خنده ... بعد از صداي خودش ترسيد و آروم گرفت ...
- خيلي مي ترسم
- به جهنمِ درك و سافلين
- لوس نشو ديگه ... تو الان مرد مني علي آقا جون
- بمير بابا
- علي جوووون
- كووووفت
- پروو نشو
- من رفتم
- بِكَپ بابا
باز ساكت شديم ... نيم ساعتي گذشت و از حال و روزمون حوصلم سر رفته بود ...
من باز خيره شدم به اگزوز و فروغ هم با موهاش بازي مي كرد ... سكوت مطلق بود ... يه صداي سوت قطاري هم از خيلي دور دورا ميومد ... سرمو چرخوندم سمت صدا …
يه جفت پاي سياه و كشيده به فاصله سه وجبي از صورتم وايستاده بود ... آروم حركت كرد رفت پشت سرم ...
تمام موهاي بدنم سيخ شده بودن ... آروم با آرنجم زدم به فروغ ... اونم برگشت سمت من و طوري كه انگار پاها رو ديده , چشاش چهار تا شد ... بعد نگاهشو چرخوند سمت من ... هيچ حرفي نمي زديم ... احساس مي كردم كه پاها هنوز پشت سرمه ...
يهو يكي با يه صداي سرد و آروم گفت :
- پس قايم موشك بازي مي كنيد ؟ سوک سوک ... پيداتون كردم !
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش