خانه
48.4K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۲۰:۴۱   ۱۳۹۶/۸/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت پانزدهم

     

     

    خيلي آروم از ديوار اومدم پايين ... باد هوا تو نَمي كه موهام داشت مي چرخيد و سرمو خنک مي كرد و مي تونستم بهتر فكر كنم ... يا بايد دلارام رو بهش مي دادم يا اينكه به كلانتري خبر بدم ...

    هر جفتش هم مصيبت بود و هم بدبختي ...
    اومدم تو خونه نشستم كنج ديوار ... هم خوابم ميومد و هم انقدر كلافه بودم و از درموندگيم خجالت مي كشيدم که نمي تونستم كاري بكنم ... انقدر فشار روم بود كه مي خواستم يه جوري خلاص بشم از اين همه بدبختي ... رها بشم از این همه فلاكت ...


    بايد اول دلارام رو از اونجا فراري مي دادم و بعد مي رفتم سراغ خونه ي فروغ اينا ... رفتم تو اتاق ... هنوز پتو روش بود و انگار از جاش جم نخورده بود ... تو تاريكي اتاق صورت زيباشو نمي شد ديد ...

    رفتم سمتش ... پتو رو از روش زدم كنار ... تو جام خُشكم زد ...

    يه دفعه يه مردي با سيبيل هاي كلفت و قيافه زشت خودش كه قبلا تو قلعه ديده بودمش , يه خنده بهم زد و گفت :
    - بيا پيشم بخواب عزيز دلم
    - كي هستي ؟ بيا برو گمشو بيرون تخمِ سگ
    - بيا اينجا بينم جوجو ... از صبح تا حالا دهن مارو سرويس كردي , حالا برم ؟ راه بيفت باس بريم پيش آقا شاهرخ ... كجاست دلارام ؟
    - همينجا بود
    - نبود , نيستش ... حالا هم حواست باشه , آقا شاهرخ تو خونه بغلي منتظره كه بياي و با دلارام بري پيشش ... نري اونا رو تيكه تيكه مي كنه

    حتمي دلارام رفته بود ... اينكه بدون خداحافظي هم بره كاملا منطقي به نظر ميومد ... دو قدم رفتم عقب ... يارو از روي تخت بلند شد ...

    - سگ پدر ميگي دلارام كجاست يا …

    انقدر از دست آدم هاي خاله قاطي بودم كه بدون هيچ حرف اضافي تموم زورمو جمع كردم و رفتم تو شيكمش ... جفت لنگاشو گرفتم و از زمين كندم و كوبيدمش رو زمين و شكستن تمام قلنجاش زو شنيدم ... ولي تا اومدم برم از اتاق بيرون , دست انداخت و مچ پامو گرفت ... منم بي معطلي برگشتم و با پاشنه پام همچين كوبيدم تو دماغش كه استخونم درد گرفت ...

    اوضاع مناسب بود كه زمينگيرش كنم ... تا مي تونستم لگدمالش كردم كه بي حال پهن شد رو زمين ...
    بدو رفتم تو حياط ... يه چماق خوشدست كنج ديوار كه واسه كريم خدابيامرز بود رو ورداشتم و رفتم تو كوچه ...
    كمي اين پا اون پا كردم و بدون معطلي رفتم سمت خونه ي مختار ... پنجره اتاقشو مي شناختم ... يك سنگريزه زدم به پنجره ش و منتظر شدم ... تا خواب آلود اومد بيرون ...
    -كيه ؟
    - منم مختار , علي ام
    - چته ؟ اين موقع شب مرض داري سنگ مي زني ؟
    - كارِت دارم مختار
    - برو بكپ بابا
    - خره , دزد رفتن خونه ي فروغ اينا
    - زر نزن
    - به جان تو , خودم از حياط پشتي شنيدم .... تازه يكيشون داشت فروغ رو زور مي كرد بره باهاش
    - كجا بره ؟
    - حالا هر جا ... بيا بريم كمك

    بدون معطلي از پنجره اومد بيرون و آويزون شد و پريد پايين ... يه شرت مامان دوز آبي تنش بود با يه پيرهن كه آستيناشو قيچي كرده بود ...
    - بريم
    - دو تا كَميم , اونا سه چهارتان
    - وايستا بيام

    راه افتاد و رفت ... دو سه دقيقه ديگه با قاسم و سعيد اومد ... رفتيم دم در فروغ اينا .

    اومد زنگ بزنه , نذاشتم ... رفتيم تو خونه ي ما ... آروم با چوبدستي رفتم تو اتاق ... ديدم يارو رو زمينه ولي داره جون مي گيره ... يكي ديگه كوبيدم لاي پاشو و باز ضعف كرد و بي حال شد ...

    با بچه ها رفتم تو حياط پشتي ... سعي مي كرديم صدامون درنياد ... از ديوار رفتيم بالا و اول من رفتم تو حياطشون ...

    پريسا خانم تا منو ديد چشاش چهار تا شد .... اول دستمال تو دهنشو درآوردم ... قبل اينكه حرفي بزنه بهش اشاره كردم ساكت بمونه ... بعد بلندش كردم و رفتم پايين و نشوندمش رو گردنم و پا شدم و بعد مختار از رو ديوار گرفتش و نشوندش رو ديوار بعد دست به دست دادنش تو حياط ما …

    همه يواشكي تو حياط خلوت فروغ اينا قايم شده بوديم و به هم نگاه مي كرديم ... مختار يه تا انگشتشو آورد بالا ... اول يكيشو بست و بعد اون يكي رو و بعد آخريو ...

    هممون با داد و هوار رفتيم تو ... هر كي رو مي ديدیم , مي زديم ... امير آقا رو لاي فرشي كه لوله كرده بودن , گرفتارش كرده بودن و نمي تونست جُم بخوره ... فروغ هم كنار يه كمد نشونده بودنش و دستشو با متر خياطي بسته بودن ... سه چهار دقيقه اي بزن بزن كرديم ولي قمه بزرگ شاهرخ نمي ذاشت نزديكش بشيم .... شاهرخ نزديك فروغ شد و يكي كوبيد تو شيكم فروغ و گفت :
    - نريد بيرون , اينو نفله مي كنم

    مختار كه ديوانه وار عاشق فروغ بود تا اينو ديد مثل سگ وحشي رفت سمتش و دستشو كرد تو دهنش و مي خواست پك و پوز شو جر بده ... بقيه هم با اون يكي دو تا درگير بوديم ...

    مختار چنان شاهرخ رو زد كه مثل لش افتاد يه گوشه ... رفت سمت فروغ كه دستشو باز كنه ... من يه مشت خوردم و كشيدم عقب و دو سه تا چوب زدم تو ملاج طرف و ديدم كه شاهرخ بلند شد ...

    تا خواستم برم سمتش , اون يكي موهامو از پشت كشيد و رفتم عقب ... يه لحظه يه هوار بلند مردونه و محكم پيچيد تو خونه ... همه وايستاديم ... فروغ هنوز رو زمين نشسته بود و مختار هم روبروش بود و شاهرخ هم كنارشون ...

    مختار آروم چرخيد ... قمه مختار تو پهلوش فرو رفته بود و از كنارش خون چكه مي كرد ... سكوت سنگين خونه رو فرياد فروغ شيكست ...

    نفهميديم چه جوري دار و دسته ي شاهرخ در رفتن و همه در و همسايه ريختن تو خونه ... فروغ هيچ حرفي نزده بود و همه چي رو كتمان كرده بود ... حدود بيست دقيقه مختار همونطوري كه از درد به خودش مي پيچيد و ازش خون مي ريخت , تو ماشين كنارم دراز كشيده بود و يواش يواش بي حال شدنش رو مي ديدم ...  رسونديمش بيمارستان ... انداختم رو دوشم و دويدم تو ...

    توي راهرو , مادر مختار همش قدم مي زد و زير لب دعا مي خوند ... پدر فروغ هم روبروم نشسته بود و هنوز ماجرا واسش گنگ بود ...
    فروغ هم دم در درمونگاه به من نيگا مي كرد ...

    رفتم سمتش ...
    - چي مي خواستن ؟
    -يواش , بابا شك مي كنه
    - ممنونم
    - هيچي نفهميد ... نه اينكه به خاطر تو نگما , نگفتم كه خودم پام گير نباشه
    - مختار نميره ؟
    - نميره

    يهو يكي از اتاق عمل اومد بيرون ... سرش پايين بود و تا رسيد پيش مادر مختار , يه چيزي گفت و اونم زانوهاش شل شد و افتاد زمين ...


     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان