دام دلارام 🍂
قسمت نوزدهم
منگ بودم و نمي تونستم درك كنم كجا مي رم و دور و اطرافم چه خبره ... تا حالا اين حس و حال رو نشناخته بودم ... چيزي بود بين شُلي و وِلي ... بي اختيار بودم و حتي نمي تونستم دهنمو تكون بدم ...
يه لحظه ديدم كه يه لقمه جلوي چشممه ... خيلي مات بود و نمي تونستم بفمم توش چيه ... همينطور نگاش مي كردم ... لقمه رفت كنار و صورت دلارام اومد روبروم ...
- علي , بايد يه چيزي بخوري تا كمي دُوز اون مرفين لامصب بياد پايين تا باهات حرف بزنم ...
مي خواستم بخورم ولي دهنم قفل شده بود ...
- علي جان جيگر و خوئكه , وا كن دهنتو ... اذيت مي كني علي ...
باز كمي اينور اونور رفت و يه جا وايستاد و صندلي طرف شاگردو خوابوند و منم تير , دراز كشيدم ...
لب هامو با انگشتش وا كرد و يه چيزي رو ريخت رو دندونام و يواش يواش كمي دهنم مزه گرفت ... ترش بود ... آب ليمو بود با نمك زياد ...
انگار مغزمو برق گرفت ... كمي كه گذشت شروع كردم به بالا آوردن و عوق زدن ولي هيچي تو معده م نبود و فقط حالم بد بود ... ضعف داشتم ...
…
چشمامو كه وا كردم ديدم كله ي يه سگ روبرومه ... دقيق شدم ... عروسك بود ... صداي يه موسيقي خيلي خاص كه تا حالا هم به گوشم نخورده بود شنيده مي شد ...
رو صندلي عقب خوابيده بودم و چشمم رو به بالا بود ... چرخيدم ... دلارام رو صندلي راننده نشسته بود و زل زده بود به من ...
- هر چي كم خوابي داشتي تلافي كردي
- سلام
- عيلك سلام جناب علي آقای دلپسند ... خوبي پسر ؟
- نه , كمي سرم درد مي كنه ...
- حالا جاهاي ديگه ت هم درد مي كنه , وايسا
بلند شدم و نشستم ... احساس مي كردم وزنم ده برابر زياد شده ... اينور و اونورو نگاه كردم ... سر جاده قديم وايستاده بوديم و آزادي از دور پيدا بود ...
- با من چيكار داري ؟
- خيلي كارا
- من با كسي كاري ندارم , اگه به من لطف كني و بذاري به حالم خودم باشم ازت ممنون مي شم
- ولت كنم كه بري كارتن خواب بشي تو ناصر خسرو و از تو جوب درت بيارن ؟
- اونم به خودم ربط داره ...
- شناسنامت پيشته ؟
- مي خواي چيكار ؟
- واسه بليط مي خوام .. مي ريم مسافرت
- من جايي نميام .
- تو بيجا مي كني ...
از ماشين پياده شدم و راه افتادم ... دلارام اومد جلوم وايستاد ..
- دلارام برو رد كارت تا بلايي سرت نياوردم ...
- برو بشين تو ماشين
- نشينم مثلا چه غلطي مي كني ؟
- به زور مي برمت
- زرشك ... مال اين حرفا نيستي ژيگول خانم ... بكش كنار ..
با دست خواستم بدمش كنار ولي نتونستم ... يه بار ديگه امتحان كردم باز نشد ... دستشو گرفتم و گفتم :
- منو سگ نكن , مي زنمتا
- علي , به خودت نگاه كردي ؟ تو مردي آخه ؟ تو الان قد يه بچه هم وجود نداري
- برو كنار بذار برم ... تو رو خدا بذار برم
- كجا مي خواي بري ؟
نتونستم گريه مو نگه دارم ... بند دلم وا شد و تركيدم ...
- پيش خواهرم , پيش فرحم ... اون منتظر منه ... اميد خواهرم به منه , اون فقط منو داره ... تو رو خدا برو كنار بذار برم پيشش تا اميدشو از من نبريده ... برادر واسه يه دختر مثل ديوار مي مونه , اگه ديوارش بريزه ميفته تو بغل هر چي نامرد و نالوطيه ... برو كنار بذار برم
- خودم مي رسونمت
راه افتاديم و رفتيم ... به سختي آدرس خونه و كوچه رحيم رو پيدا كردم ... به دلارام گفتم بمونه تو ماشين ... نمي خواستم از حال و روز فرح مطلع بشه ...
رفتم در خونه خاله ... كمي وايستادم ... درو زدم ... كمي كه گذشت يه زن اومد دم در ..
- سلام
- بفرما
- خاله هست ؟
- خاله كيه ؟
- صاحب اينجا ... برو كنار , مي خوام بيام تو
- مگه اينجا طويله است بياي تو ؟
- از طويله بدتره
- طويله جايي كه خوار مادرت ميرن
- خواهرم همينجاست ... ببينم تو خاله ي تازه اي ؟
- يعني تو خواهر زاده ي مني ؟
- نخير نيستم , من داداش يكي از همكاراتم
- من سر كار نمي رم
- ولي مردمو سركار مي ذاري
- منظور ؟
- ببين من نه اومدم اينجا دنبال عشق و حال نه فكر عياشيم , مي خوام خواهرمو ببينم
- خوب برو ببين , اينجا چرا اومدي ؟ مگه اينجا پاتوق خواهرته ؟
- من خواهرم اينجا كار مي كنه , فرح ... روزمزده ... شير فهم شدي ؟ برو بگو خاله يا اون قُرُمساقش بياد ...
- اي حشمت خدا كمرتو بشكنه با اين خونه خريدنت ... بيا ببين هر كي دنبال مادر و خواهر خرابش مي گرده راش ميفته به اين خراب شده
خونه ي خاله تعطيل شده بود و صاحبخونه هم خبري ازشون نداشت ... در خونه رحيم هم زدم ولي هيچكس وا نكرد ...
برگشتم تو ماشين و از دلارام آدرس رحيم رو كه ازش رضايت گرفته بود رو پرسيدم ... اون هم فقط يه شماره بهم داد ...
از باجه ي تلفن به خونش زنگ زدم ... كسي جواب نداد ... پياده شدم و از يكي دو تا از سوپري ها سراغ فرح و خاله رو گرفتم ... گفتن چند وقتي هست اهل محل ريختن و خونه رو به هم زدن و كاسبي خاله رو هم تعطيل ... انگار از اونجا رفته بودن و الان هر كي واسه خودش كار مي كرد ...
بعضي از مغازه دارا فرح رو مي شناختن و يه نفر هم گفت الان دست راست خاله است ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش