خانه
48.4K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت نوزدهم

     

     
    منگ بودم و نمي تونستم درك كنم كجا مي رم و دور و اطرافم چه خبره ... تا حالا اين حس و حال رو نشناخته بودم ... چيزي بود بين شُلي و وِلي ... بي اختيار بودم و حتي نمي تونستم دهنمو تكون بدم ...

    يه لحظه ديدم كه يه لقمه جلوي چشممه ... خيلي مات بود و نمي تونستم بفمم توش چيه ... همينطور نگاش مي كردم ... لقمه رفت كنار و صورت دلارام اومد روبروم ...
    - علي , بايد يه چيزي بخوري تا كمي دُوز اون مرفين لامصب بياد پايين تا باهات حرف بزنم ...

    مي خواستم بخورم ولي دهنم قفل شده بود ...
    - علي جان جيگر و خوئكه , وا كن دهنتو ... اذيت مي كني علي ...

    باز كمي اينور اونور رفت و يه جا وايستاد و صندلي طرف شاگردو خوابوند و منم تير , دراز كشيدم ...

    لب هامو با انگشتش وا كرد و يه چيزي رو ريخت رو دندونام و يواش يواش كمي دهنم مزه گرفت ... ترش بود ... آب ليمو بود با نمك زياد ...

    انگار مغزمو برق گرفت ... كمي كه گذشت شروع كردم به بالا آوردن و عوق زدن ولي هيچي تو معده م نبود و فقط حالم بد بود ... ضعف داشتم ...


    چشمامو كه وا كردم ديدم كله ي يه سگ روبرومه ... دقيق شدم ... عروسك بود ... صداي يه موسيقي خيلي خاص كه تا حالا هم به گوشم نخورده بود شنيده مي شد ...

    رو صندلي عقب خوابيده بودم و چشمم رو به بالا بود ... چرخيدم ... دلارام رو صندلي راننده نشسته بود و زل زده بود به من ...
    - هر چي كم خوابي داشتي تلافي كردي
    - سلام
    - عيلك سلام جناب علي آقای دلپسند ... خوبي پسر ؟
    - نه , كمي سرم درد مي كنه ...
    - حالا جاهاي ديگه ت هم درد مي كنه , وايسا

    بلند شدم و نشستم ... احساس مي كردم وزنم ده برابر زياد شده ... اينور و اونورو نگاه كردم ... سر جاده قديم وايستاده بوديم و آزادي از دور پيدا بود ...
    - با من چيكار داري ؟
    - خيلي كارا
    - من با كسي كاري ندارم , اگه به من لطف كني و بذاري به حالم خودم باشم ازت ممنون مي شم
    - ولت كنم كه بري كارتن خواب بشي تو ناصر خسرو و از تو جوب درت بيارن ؟
    - اونم به خودم ربط داره ...
    - شناسنامت پيشته ؟
    - مي خواي چيكار ؟
    - واسه بليط مي خوام .. مي ريم مسافرت
    - من جايي نميام .
    - تو بيجا مي كني ...

    از ماشين پياده شدم و راه افتادم ... دلارام اومد جلوم وايستاد ..
    - دلارام برو رد كارت تا بلايي سرت نياوردم ...
    - برو بشين تو ماشين
    - نشينم مثلا چه غلطي مي كني ؟
    - به زور مي برمت
    - زرشك ... مال اين حرفا نيستي ژيگول خانم ... بكش كنار ..

    با دست خواستم بدمش كنار ولي نتونستم ... يه بار ديگه امتحان كردم باز نشد ... دستشو گرفتم و گفتم :
    - منو سگ نكن , مي زنمتا
    - علي , به خودت نگاه كردي ؟ تو مردي آخه ؟ تو الان قد يه بچه هم وجود نداري
    - برو كنار بذار برم ... تو رو خدا بذار برم
    - كجا مي خواي بري ؟

    نتونستم گريه مو نگه دارم ... بند دلم وا شد و تركيدم ...
    - پيش خواهرم , پيش فرحم ... اون منتظر منه ... اميد خواهرم به منه , اون فقط منو داره ... تو رو خدا برو كنار بذار برم پيشش تا اميدشو از من نبريده ... برادر واسه يه دختر مثل ديوار مي مونه , اگه ديوارش بريزه ميفته تو بغل هر چي نامرد و نالوطيه ... برو كنار بذار برم
    - خودم مي رسونمت

    راه افتاديم و رفتيم ... به سختي آدرس خونه و كوچه رحيم رو پيدا كردم ... به دلارام گفتم بمونه تو ماشين ... نمي خواستم از حال و روز فرح مطلع بشه ...

    رفتم در خونه خاله ... كمي وايستادم ... درو زدم ... كمي كه گذشت يه زن اومد دم در ..
    - سلام
    - بفرما
    - خاله هست ؟
    - خاله كيه ؟
    - صاحب اينجا ... برو كنار , مي خوام بيام تو
    - مگه اينجا طويله است بياي تو ؟
    - از طويله بدتره
    - طويله جايي كه خوار مادرت ميرن
    - خواهرم همينجاست ... ببينم تو خاله ي تازه اي ؟
    - يعني تو خواهر زاده ي مني ؟
    - نخير نيستم , من داداش يكي از همكاراتم
    - من سر كار نمي رم
    - ولي مردمو سركار مي ذاري
    - منظور ؟
    - ببين من نه اومدم اينجا دنبال عشق و حال نه فكر عياشيم , مي خوام خواهرمو ببينم
    - خوب برو ببين , اينجا چرا اومدي ؟ مگه اينجا پاتوق خواهرته ؟
    - من خواهرم اينجا كار مي كنه ,  فرح ... روزمزده ... شير فهم شدي ؟ برو بگو خاله يا اون قُرُمساقش بياد ...
    - اي حشمت خدا كمرتو بشكنه با اين خونه خريدنت ... بيا ببين هر كي دنبال مادر و خواهر خرابش مي گرده راش ميفته به اين خراب شده


    خونه ي خاله تعطيل شده بود و صاحبخونه هم خبري ازشون نداشت ... در خونه رحيم هم زدم ولي هيچكس وا نكرد ...

    برگشتم تو ماشين و از دلارام آدرس رحيم رو كه ازش رضايت گرفته بود رو پرسيدم ... اون هم فقط يه شماره بهم داد ...

    از باجه ي تلفن به خونش زنگ زدم ... كسي جواب نداد ... پياده شدم و از يكي دو تا از سوپري ها سراغ فرح و خاله رو گرفتم ... گفتن چند وقتي هست اهل محل ريختن و خونه رو به هم زدن و كاسبي خاله رو هم تعطيل ... انگار از اونجا رفته بودن و الان هر كي واسه خودش كار مي كرد ...

    بعضي از مغازه دارا فرح رو مي شناختن و يه نفر هم گفت الان دست راست خاله است ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان