دام دلارام 🍂
قسمت بیستم
نمی دونستم از كجا بايد سراغ فرح رو بگيرم و چيكار باس بكنم ...
با دلارام چند جا رفتيم ولي هيچ خبری ازشون پيدا نكردم ... حالم اصلا خوب نبود ... دلارام ماشين رو روند و رفتيم سمت خارج شهر ...
بهش گفتم :
- كجا می بری منو ؟
- گردش
- من اصلا حالم خوش نيست
- انتظار نداری كه من برات هرويين بخرم ؟
- خودم می خرم , تو فقط كمي بهم پول بده
- بشين سر جات
يكي دو ساعتی بود كه از تهران در اومده بوديم و دلارام فقط به جاده نگاه مي كرد و حرف نمی زد ... يواش يواش حس ضعف و درد پاهام داشت بيشتر می شد و تو جام هی وول می خوردم ...
- من حالم خوش نيست ...
- از تو داشبورد قرص خواب ها رو وردار و بخور
- اون جواب نمی ده
- پس همينطور عذاب بكش
- بابا من …
- كوفت ... زهرمار ... ميگم قرص ها رو بخور
از داشبورد قرصا رو ورداشتم و خوردم ... سه تاشو با هم انداختم و كمي اثر كرد ...
تابلوی نطنز رو كه ديدم خوابم گرفت و رفتم ... چشمامو به سختی كه وا كردم , ديدم كنار يه رستوران بين جاده ای كه سه چهار تا هم تی بی تی و بنز هم وایساده بودن , وايستاديم ...
دلارام با ظرف غذا تو دستش زد به شيشه و منم درو وا كردم ... چند تا قاشق برنج و قيمه ريخت تو دهنم و باز خوابم برد ...
…
دم دمای صبح بيدار شدم ... بدنم تير می كشيد و خيس آب بودم ... نمی تونستم نفس بكشم ... سرمو چرخوندم سمت دلارام ... خم شده بود و رو فرمون خواب بود ...
به سرم زد كه پياده بشم و در برم ... اگه مصرف نمی كردم ,می مردم ... كاملا اينو احساس می كردم ... سعی كردم خيلي آروم درو وا كنم و برم ... هر شهری كه بوديم مهم نبود , بايد يه جوري كمی جنس جور مي كردم ...
پياده شدم ... كاری از دستم بر نميومد ... وسط كوير تو يك پاركينگ بغل جاده واستاده بوديم ... سه چهار تا سواری و دو تا تريلی كمي جلوتر وايستاده بودن ... تا چشم كار مي كرد برهوت بود , عينهو كوير ...
برگشتم تو ماشين و مثل بچه آدم نشستم ... داشبورد رو باز كردم و دو تا قرص ديگه خوردم ...
رفتم صندلی عقب دراز كشيدم ...
نيم ساعتی با همون درد و عذابی كه داشتم اينور و كردم تا خوابم برد ...
…
يكی داشت تكونم می داد ... چشمامو وا كردم .. يه پيرمرد با ريش و سبيل سفيد بالا سرم بود ... گفت : بيا پايين ...
به زور بلند شدم و اونم كمكم كرد و پياده شدم ... تو حياط درندشت و بزرگ كه كفش سنگاي سفيد كار كرده بودن و يه كنجش يه استخر آبی پر آب بود , وايستاده بودم ... دلارام روبروم داشت اينور و اونور می رفت ...
- اينجا كجاست ؟
- شيرازه !
- شيرازه ؟ منو چرا آوردی اينجا ؟
- عمو صابر اين كاكل زری تحويل شما , سالم هم تحويلش می گیرم
- ای به چشم
رفتم جلوي دلارام وايستادم ...
- من جايی نمی رم , ميفتم مي ميرم ديوانه
يكدفعه يكی از بالاي پله با صداي كلفت و مردونه ش گفت :
- شما جايی نمی ری ... ببرش صابر , لباساش رو هم از تنش بكن و بعد بندازش تو زيرزمين ...
يه مرد قد بلند و چهارشونه بود با يه سيبيل مرتب و خوش فرم ... صورتش كاملا كشيده و مردونه بود و موهای جوگندميش رو باد اينور و اونور می داد ... پيرهن و شلوار مرتبی تنش بود و دستاش رو هم گذاشته بود رو كمرش ... آروم از پله ها اومد پايين ...
- پس علي آقا تويی ... هان ؟
- من هر كی هستم , باشم ... شما چيكاره ای ؟ در ثانی پايين نمی رم ...
- می ری
عمو صابر اومد سمتم و مچ دستمو گرفت ... انقدر بدن درد داشتم كه نمی تونستم مقاومت كنم ...
- ولش كن , خودش می ره صابر
برگشتم و نگاش كردم ... خيلي جدی و با جذبه بود ... نتونستم جوابی بهش
…
انداختنم تو يه زيرزمين بزرگ كه پر از خرت و پرت و جعبه معبه بود ...
كمی اينور و اونور رفتم ... داشتم ديوانه می شدم ... تمام وجودم گزگز می كرد و يه جا بند نبودم ...
رفتم با مُشت كوبيدم به در ... كشيدم عقب , خبری نشد ... داد زدم , خبری نشد ... شروع كردم به شيكستن خرت و پرت های حياط , خبری نشد ....
رفتم يه گوشه كز كردم ... سردم بود ... از لباس پوشيدن آدم ها مي شد فهميد هوا گرمه ولي من لرز داشتم ... يكي از پتوهاي كهنه اي كه اونجا بود رو كشيدم رو سرم ...
…
سخت ترين روزی بود كه تو عمرم تجربه كرده بودم ... احساس بدی داشتم از زندگي ... می خواستم خودمو راحت كنم ... يه جعبه شيشه نوشابه كانادا دِرای گذاشته بودن ... زدم و يكيشو شيكستم ... نشستم رو زمين ... شيشه رو گذاشتم رو مچم ... خيره شدم بهش ... نفسمو حبس كردم و يكی كشيدم رو دستم ... سوختم ...
بعدی , كمتر درد داشت ...
شيشمی و هفتمی رو كه زدم , ديگه دستم بي حس شده بود ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش