دام دلارام 🍂
قسمت بیست و سوم
سعی كردم به دريا بی توجه باشم و طوری رفتار كنم كه انگار نمی بينمش ولی هر بار كه می چرخيدم , نگاش رو من بود ... انقدر معذب بودم كه عرق نشسته بود رو پيشونيم ...
رفتم و رو يكی از صندلی ها نشستم و آدم ها رو نگاه می كردم ... دريا اومد و رو صندلی كناری من نشست ...
- تو نمی خوای برقصی ؟
- والله من زياد از اين كارا بلد نيستم
- منم زياد اهل اين چيزا نيستم , يعنی هستم ولي شلوغی رو دوست ندارم ... خلوت بهتره , نظرت چيه ؟
- چی بگم والله
- هر چی دوست داری بگو ... ببينم علي تا چند وقت اينجايی ؟
- احتمالا يكی دو روز , بايد برگردم تهران
- اونجا سر كار می ری ؟ راستی چيكاره ای مهندس ؟
تا خواستم حرفي بزنم , دلارام از پشت سرم گفت :
- دانشجوئه , درس می خونه
- خيلی هم خوب
- دكتر منتظرته , نمی خوای باهاش برقصی
- تو برو برقص
- شوهر توئه ... زشته دريا , همش تنهاست ، كمی باهاش باش ...
-نمی خوام , نمی تونم ... تو رو خدا نگاش كن , اصلا جذابيت در وجودش معنی نداره ... حتی يه ذره
- بالاخره شوهرته
- میشه اعصابمو خرد نكنی ؟ برو دنبال كارت ديگه , برو بينم
- پاشو علی جان , پاشو بيا
دستمو گرفت و از رو صندلی بلندم كرد و راه افتاديم ... تو باغ ويلا كه عطر درختا همه جاشو پر كرده بود , دور می زديم و از خاطره های تلخی می گفتيم كه تو اون دو روز كذايی اتفاق افتاده بود ...
وسط باغ به آدم هايی كه فارغ از هر جا به عيش و نوششون مشغول بودن , نگاه می كرديم ...
دلارام برگشت سمت من و گفت :
- من تمام زندگيمو مديون توام , تو اگه نبودی منم نبودم علی ... به خاطر همين براي تلافی كارت آماده م به هر درخواستت جواب مثبت بدم
- من هر كاری كردم به خاطر دل خودم بوده ... هر آدمی جای من بود همين كارو می كرد ...
- بعد از تو و قبل از تو هيچ وقت شخصی رو به مردونگی تو نديدم ...
- شاهرخ چی شد ؟
- ديگه هيچ خبری ازش ندارم ... ازش شكايت كردم , دو سه نفر دور و بری هاشو گرفتن ولي از خودش خبري نشد ... می گفتن رفته كويت ...
- نمی خوای با مهمونا باشی ؟
- من با تو باشم آروم ترم
- فكر نمی كردم اصلا به ياد من باشی
-من اين مدت رو فقط با فكر تو گذروندم ... هيچ چيز يک دخترو اندازه يه پسرِ مردصفت جذب نمی كنه ...
- آخه ...
-می شه هيچ چی نگی و به من نگاه كنی ؟
…
آروم آروم بهم نزديک شد ... دستم رو گرفت و با چشماش تمام اعضای صورتم رو نگاه كرد ... نزديک تر شد و چشماش رو بست ... ضربان قلبم انقدر زياد شده بود كه احساس می كردم الان منفجر می شه ...
كمی هم صورتش رو نزديكم كرد و منم چشمام رو بستم ...
…
از پشت سرمون صدا شُر شُر ميومد ... آروم چرخيدم پشت سرم ... يكي به فاصله سه متري از ما كنج به درخت , كار خرابی می كرد ...
- اينو ...
دلارام زودي خودش و جم و جور كرد ...
- دكتر جان تو خونه دستشويی هست
- عه , شما اينجاييد ؟
تندی شلوارو كشيد بالا و زيپشو داد بالا كه انگاری زيپش گاز گرفت و هوارش رفت بالا ... يكی دو دقيقه ای گير ول كردن زيپش بوديم و ديگه حسمون از ادامه نشست توی باغ پريد و با دكتر رفتيم لای مهمونا ...
اون شب و تا نزديكی های صبح خوش بوديم ... نفهميدم كي بغل يكی از درختا خوابم برده بود ... وقتی با صداي عمو صابر پا شدم , آفتاب درومده بود و الباقي خوابمو تو هال خونه ، رو يكی از مبلا تموم كردم ...
نزديكی های ظهر بلند شدم ... خونه خلوت بود ... كمی كش اومدم و رفتم آبی به دست و صورتم زدم ... يه نگاهی هم به حياط انداختم ... هيچكس نبود ...
تا برگشتم , عمو صابر از تو حياط ويلا صدام زد و اومد نزديكم ...
- صبحونتون رو ميز آماده ست , آقا
- ممنونم , فقط چرا هيچكس نيست ؟
- امروز شنبه است آقا , همه سر كارن
- كار ؟
- بله , شما تا حالا اسم كارو نشنيدين ؟ دلارام خانم كه رفته گالری
- گالری ؟
- بله تابلوفروشي و يه سري خرت و پرت قديمی ... آقای فربد هم كه الان كارخانه ن
- راستش من می خواستم برم
- خانم اجازه بدن , بعد می ری ... فعلا بريد خونه صبحونتونو بخوريد ... دريا خانم هم خونه ن , تنها نيستيد ... خانم هم رفتن خريد ...
رفتم تو خونه ... رو ميز كلي خوراكي گذاشته بودن و منم كه گشنه م بود شروع كردم به خوردن ...
حواسم به لقمه هام بود كه صندلي كنارمو يكی داد عقب و نشست ... دريا بود ...
- صبحت به خير خوشتيپ
- سلام , صبح شمام به خير
- بسيار بسيار سپاسگزارم ... چرا انقد خشكي تو ؟
- شما اينجا زندگي می كنيد ؟
- نخير , ديشب انقدر پاتيل بودم همينجا دراز به دراز افتادم ...
بعد يه لقمه گرفت و داد به من ... منم ازش گرفتم ... بدون هيچ حرفی صبحونمونو خورديم و بعد دريا بلند شد و ظرف مرفا رو جمع كرد و گذاشت تو آشپزخونه ...
- دلارام كجاست ؟
- آقا صابر گفت رفته گالری
- بي شعورو ببينا , گفته بودم منم ببره ... چرا تو رو نبرده ؟ آدم مهمونشو تنها می ذاره آخه ؟ اين خواهر من اوج بي كلاسيه ...
بعد از آشپزخونه در اومد و رفت از پله ها بالا ...
- ببينم می خوای تو هم با من بيا بريم گالری پيش دلارام ؟
- بدم نمياد
- پس من دوش بگيرم , بعد بريم ... كل بدنم درد می كنه انقدر رقصيدم
دريا از پله ها رفت تو اتاق روبرويی و درو بست ... منم پا شدم و سعی كردم اينور و اونور خونه رو ببينم ...
بيشترِ اتاق ها رو سرک كشيدم و روی وسايل هاي شيكشونو دست كشيدم ... اتاقا يكي از يكی شاهانه تر بود ...
برگشتم تو هال ... تا اومدم از اتاق بيرون , دريا هم از اتاقش اومد بيرون ... فقط يه حوله رو دوشش بود و داشت يه ترانه رو زمزمه می كرد ... هيچ توجهی به من نكرد و طوری كه انگار منو نديده از پله ها خيلی آروم رفت بالا ...
از ترس خُشكم زده بود كه آبروم پيشش نره ... سعی كردم خيلی آروم برم تو حياط كه يه دفعه از بالا يه صدای جيغ اومد ... وايستادم ... تو حياط رو نگاه كردم ... عمو صابر نبود ... صداش كردم , خبری نشد ...
جيغ دوم كمی بلندتر اومد ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش