خانه
48.9K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۷:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و ششم

     

     
    قلبم تاپ و توپ می كرد ... می ترسيدم برم تو ... نه به خاطر خودم , بيشتر به خاطر چاقوی تو دست شاهرخ ... کمی دیگه صبر کردم ... خواستم برم کسی رو خبر کنم ولی می ترسیدم ... شايد دير می شد ...

    دست انداختم و درو وا کردم ... شاهرخ رو تخت کنار دلارام نشسته بود و‌ طوری که چاقوشو گذاشته بود رو سینه ی دلارام , داشت با اون یکی دستش ذات بد خودشو به رخ می کشید ...

    تا منو دید , تندی از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره ...
    - میام سراغت دلارام ... این بار میام که ببرمت ... می دونی که من دیوانه وار دوست دارم
    - برو گمشو حیوون ... تو نفرت انگیزترین مردی هستی که تا حالا دیدم ... گمشو برو بیرون
    - من اشتباه کردم , خریت کردم ... هم تو رو باختم هم زندگیمو ... ولی حالا می خوامت , يا ميای تو زندگيم يا نابودت می كنم
    - برو بمير شاهرخ ... برو گمشووو
    - مطمئنی ؟
    - يه روز می كشمت
    - منِ خر عاشقتم

    دیگه واینستادم و رفتم سمتش و برگشت سمت من و قبل از هر چیزی از پنجره رفت بیرون ... تندی رفتم دنبالش ... نشست رو نیم شیروونی جلوی پنجره و کشون کشون رفت سمت دیوار پشت خونه ...

    من اومدم تا از اتاق برم بیرون , دلارام ملافه رو کشید رو نیم تنه بالایی خودش و منم رفتم از اتاق بیرون ...
    رسیدم به پایین پله ها که عمو صابر در اومد روبروم ...
    - وایستا ببینم , کجا می ری ؟ یکیش که تو اتاقته , رفته بودی سراغ بالایی ؟
    - بیا برو کنار
    - ای وای از این جماعت شهوتی
    - بابا برو کناررررر

    زدمش کنار و رفتم تو حیاط ... اینور و اونورو‌ جستم ولی ردی از شاهرخ نبود ...

    ...

    یکی دو روز طول کشید تا دلارام کمی آروم شد و بعد از اونم از خجالت بهم نگاه نمی کرد ...

    یکی دو بار هم آقای فربد یه دکتر آورد و با دلارام صحبت کرد و یواش یواش بهتر شد ... ولی همش یه ترسی تو وجودش بود و از تیک ها و رفتارهاش می‌شد اینو فهمید ...

    رنگ از صورت زیبا و جذابش دور شده بود و سرخی لب های نازش به کبودی می زد ... قرار شد مدتی رو بره تهران و‌ با دریا مدتی رو اونجا بگذرونه ... وسایلاشو جمع و جور کرد و فرداشم رفتیم گالری تا تابلوها رو از ویترین جمع کنیم تا آفتاب نخوره ...

    دلارام که اصلا دوست نداشت گالری رو ببنده , نشسته بود و هق می زد ... بعد رفت تو ویترین و اونجا هم با جمع کردن هر تابلو یه عالمه هق می زد ... مدتی گذشت و نیومد و بعد چند تا زد به در ویترین که چفتش خود به خود بسته می‌شد و رفتم باز کردم و اونم با صورت خیسش اومد بیرون ...

    آقای فربد که حالشو انقدر بهم ریخته دید , بهش قول داد که حتما شاهرخ رو پیدا می‌کنه ... از حرصش هم رفت آگاهی تا پیگیر بشه ...

    منم رفتم تو ویترین بزرگ گالری که دورش مثل کمد بود و یه در چوبی داشت و شروع کردم به جمع کردن تابلوها ... خیلی مرتب کارمو انجام دادم و خواستم بیام بیرون که دیدم چفت در افتاده و باز نمی شه ... چند تا زدم به در ولی دلارام که صدای موسیقی رو زیاد کرده بود , نمی شنید ...
    آدم‌هایی که از جلوی ویترین رد می شدن , با دیدن من می خندیدن و بعضی ها به بچه هاشون نشونم می دادن ... منم با لبخند جوابشونو‌ می دادم ...

    چشمم افتاد به اونور خیابون ... خشکم زد ... هول کردم و یه دفعه وجودم داغ شد ...

    شاهرخ با یک کیف دستی اومد سمت گالری و پیچید تو ... برگشتم و باز کوبیدم به در ولی دلارام باز نمی کرد ...

    زدم به شیشه و‌ اشاره کردم به بعضی از رهگذرا که درو باز کنن ولی کسی توجه نمی کرد ... چند تا محکم زدم به در ... باز نمی شد ...

    به خاطر گرونی تابلوها هم دور ویترین محکم کاری شده بود , هم شیشه ها رو ضخیم زده بودن ... دیگه نمی تونستم خودمو‌ نگه دارم و پایه یکی از تابلوها رو ورداشتم و کوبیدم به شیشه ولی نشکست ... دو سه تا دیگه هم زدم ولی نمی شکست ... با تمام وجودم مشت می زدم ولی اتفاقی نمیفتاد ...

    یه دفعه شاهرخ بدو اومد از گالری بیرون و رفت تو ماشین و رفت ...

    چند لحظه که گذشت دیدم مردم دارن می دون سمت گالری و منم کشیدم عقب و با سر رفتم تو شیشه ... اومد پایین ... چکه های خون رو صورتم احساس می‌کردم ...

    دویدم سمت در گالری ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان