دام دلارام 🍂
قسمت بیست و نهم
نمیدونم کِی و چه جوری خوابم برد ولی صبح از رو تخت بلند شدم ... بدون معطلی رفتم سمت پنجره و به حیاط یه نگاهی انداختم ... خبری نبود ... اومدم که برگردم , دیدم سیاوش پشتم وایستاده ...
- میشه بگی چرا آنقدر کتکش زدی ؟
- چون حرف گوش نمی ده
- گناه داره
- نونشو می دم آبشو می دم , حقمه که بزنمش
-کی این حقو بهت داده ؟
- صبحانه آماده است ...
اینو گفت و رفت سمت سالن غذاخوری ... منم رفتم و یه دوش گرفتم و بعدش رفتم سر میز صبحونه ... دریا نشسته بود و چای , شیرین میکرد و کمی که گذشت دلارام اومد ... هر چقدر منتظر موندم گیسو نیومد و همش چشمم به در بود ...
بعد صبحانه رفتم توحیاط تا دلارام بیاد و با هم بریم مطب دکتر ... حیاط , خیلی بزرگ بود و ده دوازده تا سرو و چنار توش کاشته بودن و با سیمان یه راه باریکی که کنارش باغچه ی چمن بود , از در کشیده شده بود تا خونه ...
یه اتاق نگهبانی هم گوشه ی حیاط بود که جلوش یه چند تا لباس آویزون بود ...
آروم آروم رفتم سمتش ... کمی قبلش وایستادم ... همینطور به خونه نگاه می کردم و ديوارای كهنه و ريخته ش رو می ديدم كه چشمم افتاد کنار در كه یه تیکه شیلنگ سیاه گذاشته بودن ...
یه دفعه در باز شد ... سر و کله یه زنِ حدود چهل و سه چهار ساله ازش اومد بیرون ...
- سلاااام , خوبی ؟
- سلام
- داری می ری ؟
- بله ؟
- بی معرفت , منو نذاری اینجا ها ... اینجا همه دیوانه ن ...
- با من هستید ؟
- آره دیگه ... آقا یوسف منم , مَلی
- من يوسف نيستم خانم , اشتباه گرفتی
خيلي آروم درو وا كرد و اومد بيرون ... يه لباس خيلي مرتب پوشيده بود كه اصلا به اون خونه نميومد ... خيلي محتاط و آروم بهم نزديک شد ...
یواش در گوشم گفت :
- آقا يوسف , ببين هنوزم ترگلم ... نمی خوای منو ؟ ببين هنوز عاشقم , نمی خوای منو ؟ باشه نامرد , باز برو ... يادته بی معرفت منو فروختی به يه دختر دوزاری ؟ ببين منم از لجت زن سياوش شدم ... انقدر كتكم زده كه مخم تاب ورداشته ... می دونی چرا ؟ چون هنوزم تو خواب تو رو صدا می كنم يوسف ...
با اينكه رو صورتش چين و چروک بود ولی معلوم بود گذشته ی زيبايی داشته و لحنش كاملا با اصالت نشونش می داد ...
تا به خودم اومدم , ديدم گيسو جلوم وايستاده ...
- ببخشيد آقا اگه مادرم سرتونو درد آورده ...
- حالتون خوبه ؟
- بله
- ديشب صدای ضجه هاتون عذابم می داد ...
- ضجه های من نبود , هوار های مادرم بود ... چه ميشه كرد ؟ اينم بخت ماست ...
- چرا بايد سياوش زن و دخترشو بزنه ؟
- من دخترش نيستم , اون ناپدريمه
به چشماش نگاه كردم و به موهاي لخت و زيباش كه تو باد تكون می خورد ...
ياد فرح و زندگی تلخش افتادم ... چشمام از نبودش پر شد ... دلم لک زده بود كه يه بار ديگه طعم آغوش مادرم و نوازش خواهرمو بچشم ...
همينطور تو خودم بودم كه دلارام از پشت سر صدام كرد ...
راه افتاديم و رفتيم مطب ... آدرسش حوالی تجريش بود ... يه دكتر حدودا پنجاه ساله بود كه به زور فارسی حرف می زد ... دلارام رو تخت دراز كشيد و دكتر باندش رو باز كرد ...
وای از صورت دلارام ...
يه عالمه روی سمت چپ صورتش گوشت اضافه بالا اومده بود بود و دلم از ديدنش كباب می شد ...
وسط چشمش هم يه خط سفيد بود كه رو ديدش تأثيری نداشت ... زيبايی دل انگيز دلارام رو ديگه نمی شد ديد ...
دكتر بعد از اينكه كلي معاينه اش كرد , گفت :
- اين صورت به اين راحتی ها درست نمی شه , اين بايد عمل بشه ... اونم نه اينجا , بايد بياييد اونجا ... من تو اين شهر كاری از دستم برنمياد ... اين شماره دفتر پاريس من و آدرس بيمارستان بورگا ست ...
خود دانيد ... سلام من رو هم به جناب فربد برسونيد ...
مجددا صورت دلارام و باندپيچی كرد و رفتيم ...
تو راه برگشت دلارام هيچ حرفی نزد ... واسش آب زرشک گرفتم ولي لب نزد و هر چقدر هم به حرفش می گرفتم , راه نميومد ...
رسيديم خونه ... دو تا بوق زدم و سياوش درو وا كرد ... قبل اينكه برم تو , دلارام پياده شد و گفت :
- من می رم كمی قدم بزنم
منتظر جواب من نشد و راه افتاد ... وايستاديم و رفتنش و نگاه كردم ... وقار از قدم ها و اندام كشيده ش حس می شد ... انگار كوهی از غصه رو دوشش گذاشته بودن و از دامن و پيرهن سياهش می شد غم دلش رو احساس كرد ...
يواش يواش از من دور شد و تو پيچ خيابون گم شد ...
ماشينو آوردم تو حياط و خودمم پياده شدم ... دريا روی بالكن در حالی كه يه حوله انداخته بود زيرش و يه عينک دودی رو چشش بود , داشت دوش آفتاب می گرفت و گيسو هم داشت بهش كرم می زد ...
يه سر تكون دادم و رفتم سمت خونه ... سياوش بهم نزديک شد و گفت :
- سلام ... دلارام خانم كجاست ؟
- رفت قدم بزنه
- يكی از هم كلاسای دانشگاهش اومده بود سراغش ... البته تو نيومد , گفت بعدا مياد خدمت خانم ...
- كی بود ؟
- اسمشو گفتا ... چيز ... شاهرخ ... آقا شاهرخ ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش