دام دلارام 🍂
قسمت سی و چهارم
ياد خودم و فلاكت و بدبختيم تو هلفدونی افتادم ... نمی دونستم برم سمتش ؟ اصلا بهش بگم كه ديدمش يا نه ؟
همينجور كنار ديوار نشستم رو زمين ... هر پُكی كه می زد قربون صدقه ي من می رفت و از لحنش می شد ميزان خوشحاليش رو از ديدن من فهميد ...
رفتم تو جام دراز كشيدم ... كمی كه گذشت شنيدم كه نزديكم شد ... خم شد و يه بوسم كرد ... می تونستم احساس كنم كه بالا سرمه , صداي نفس هاشو می شنيدم ...
هر چند لحظه يه بار می گفت :
- آقام اومده خونه م , گلم اومده خونه م ... داداشم اومده ... خدايا شكرت ..
منم به حرف هاش گوش می دادم و بدنم لرز می گرفت ...
وقتي پا شد و رفت , زدم زير گريه و بعدش انقدر اشک ريختم تا خوابم برد ...
صبح با بوی بربری تازه كه عطر خاشخاشياش می رفت تو پوست و گوشت آدميزاد , چشامو باز كردم ... فرح روبروم نشسته بود و داشت پنير تبريزی رو قاچ می كرد ...
- پاشو خان داداش , لِنگ ظهره
- صبح بخير
- زنتم بيدار كن
- گفتم كه فرح , اين زنم نيست ... زشته بابا ..
- بروووو بروووو ... تو واسه اينكه من دلخور نشم که تو عروسيت نبودم , قايم می كنی
- نه والله , نه بالله
- ولی زنت بشه خوب چيزی ميشه ها
- جان علي يواش ... بابا می شنوه
- نگاه كن پر و پاچه ش چه كشيده است و چقدر ناز داره صورتش ... ببين علی زن خواستی , پُر و پيمون بگير كه يه جاتو بگيره
- لا اله الا الله
- حالا نمی خواد اسم خدا رو بياری ... اصلا شما پيغمبر شوش ... ميگم ...
- بذار صبحونمونو بخوريم
- بخور عزيزم ... بخور نوش جونت ... وايستاااا ... دست و صورت .... پاشو گُه شيطون بغل چشماته
- نمی خوام
- تُخس
- خودتی
زد زير خنده و يه عالمه ريسه رفت ... منم فقط به خنده هاش نگاه می كردم و كيفم كوک می شد ...
از صداي قهقهه هاش گيسو بلند شد و خيلی مرتب دست و روش رو شست و با هم صبحونه رو زديم ... بعدش پا شديم و زديم بيرون ...
با فرح يه چند تا خونه رفتيم ... فرح می رفت تو خونه و بعد يكی دو دقيقه ميومد بيرون ... رفته رفته كيفش باد كرد و بيشتر به چشم ميومد ...
- چيه اينا ؟
- كرايه های خانمه ... بيست سی تا خونه داره که اجاره داده , منم سر برج اجاره ها رو جمع می كنم
- از اونجا بيا بيرون آبجی
اينو كه شنيد يه كم سكوت كرد و بعد سرشو چرخوند سمت من ...
- هيچ خری دوست نداره از طويله ش بياد بيرون حتی اگه بو گُه بده
- خودم كمكت می كنم ... كار می كنم نگرت می دارم ...
- این از من نصيحت ؛ هيچ وقت نذار اسم من تنگ اسمت باشه علی ... من فقط واست بي آبرویی ميارم ... همينجوری هر چند وقت بهم سر بزنی , سر حال ميام ...
- نمی شه , من نمی ذارم تو قاطی يه سری حيوون بمونی
- ميشه تموم كنی اين بحث رو ؟
- نه , نمی شه فرح ... واسه جفتمون خونه می گيرم و با هم زندگی می كنيم ... گور پدر حرف مردم ...
- اين مَثله علی , تو واقعيت حرف مردم مادر آدمو حامله می كنه
- نمی خوام بشی بِكش اين و اون
...
...
...
- نگر دار ... نگر دار علی
وايستادم ... نزديكی های ناصرخسرو بوديم ... بدون معطلی راه افتاد ... دويدم پشتش ...
- وايستا ... وايستا آبجی
- كِيف ديدنت بسمه , برو رد كارت ...
- واستا ... مگه بد می گم فرح ؟
- برو علی ... ول كن برو ... پسر , من نمی خوام تو به فكر من باشی ... می فهمی ؟
يهو يكي از كنارمون رد شد و گفت :
- سلام فری
رفتم و روبروش وايستادم ... خواست بره , نذاشتم ...
- منم آرزو دارم , می خوام فردا بچه م فاميل داشته باشه
- فاميل عين من به درد چاه مستراح می خوره
يهو يكي ديگه از اونور خيابون داد زد گفت :
- كوچيک فری خانم
فرح كمی تو چشام نگاه كرد و اومد كمی نزديک تر ...
- اين دو نفر ... كمی ديگه بريم صد نفر ديگه بهم سلام می دن ... تازه اينجا ناصر خسروست , تو گمرگ مثل خر كدخدام ... من مال خانواده درست كردن نيستم ... حالا هم اگه می خوای شاهرخ رو پيدا كنی , هستم ... اگه می خوای آقا معلم بشی , برو به اون زنت كه تو ماشينه درس بده
- اون زنم نيست
- حالا هر خريه
- باشه , بريم خونه شاهرخ رو نشونم بده
- پس حرف نمی زنی
ديگه تو راه با هم حرف نزديم تا دم قلعه واستادم ... تا رسيديم , يه چند تا بچه كوچيک شيش هفت ساله اومدن سمت فرح و اونم به هر كدوم به پنج زاری داد و اونام رفتن ...
به ما گفت دم در وايستيم و خودش رفت تو ... همه آدم هايی كه ما رو با هم ديده بودن به من احترام می ذاشتن ...
كمی بعد اومد بيرون ...
- ببينم چاقويی ، چوبی ، قمه ای تو ماشين داری ؟
-نه
- مگه مرد نيستی ؟ ... آدرسشو گير آوردم ... اون رو حرف من حرف نمی زنه ... اگه زد , می زنيمش ... حله ؟
- حله ؟ ...
🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
پاییز نود و شش