داستان انجیلا 💘
قسمت چهارم
بخش چهارم
من فقط گوش می کردم و تو دلم خالی می شد ...
اما کاظم از فردا جدی تر دنبال من افتاده بود و با مادرش درگیر شده بود ... اون اصرار می کرد که به طور رسمی بیان خواستگاری و بالاخره هم موفق شد اونو راضی کنه ...
و یک شب مادرش زنگ زد خونه ما ...
من توسط مریم همه چیز رو می دونستم و خبرهای خونه ی خودمون رو هم به وسیله ی مریم به گوش کاظم می رسوندم ...
این بود که گوش به زنگ بودم ببینم چی میشه ...
آنا اولش نمی دونست که مادر کاظم زنگ زده ... با خوشرویی جواب داد و گفت : اگر اجازه بدین دیپلم بگیره بعدا تشریف بیارین ...
اون گفت : والله من می خوام این کارو بکنم ولی کاظم عجله می کنه و اصرار داره زودتر بیایم ... شما هم اگر اجازه بدین فقط یک نشست داشته باشیم ...
یک مرتبه آنا دست از دهنش کشید و با صدای بلند گفت : شما مادر کاظم هستین ؟ ... خانم , پسرتون رو جمع کنین ، پدر ما رو درآورده ... شما مگه خودتون دختر ندارین ؟ دائم در خونه ی ماست ... لطفا بهش بگین من دختر بده به اون نیستم ...
آخه شما چرا زیر بار رفتین که برای یک پسربچه برین خواستگاری ؟ ... والله به خدا دیگه خسته شدیم از بس بهش تذکر دادیم ... آخه یک پسر دبیرستانی رو چه به این حرفا ؟
تو رو خدا خانم راست بگو اگر همچین کسی بیاد برای دختر خودتون قبول می کنین ؟ به چه امیدی من پاره ی جگرم رو بدم دست اون بچه ؟ ... نه ... یک کلام ,نه ...
و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف مادر کاظم بشه ,گوشی رو قطع کرد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به کاظم و ایل و تبارش ...
و این وسط چند تا حرف هم به من زد که تقصیر توست که رو میدی به هر بی سر و پایی که به خودش اجازه بده بیاد از تو خواستگاری کنه ...
من افسرده و نا امید بدون اینکه جرات کنم در مورد این موضوع و احساسم با آنا حرف بزنم , رفتم به اتاقم ...
نزدیک به یک ساعت بعد صدای زنگ بلند شد ...
رباب خانم گوشی رو برداشت ...
یکی گفت : باز کنید ...
رباب خانم بدون اینکه بپرسه کیه , فکر کرد جاسم اومده و درو باز کرد ...
و کاظم وارد حیاط شد ...
ناهید گلکار