داستان انجیلا 💘
قسمت پنجم
بخش چهارم
وقتی یعقوب و خانواده اش وارد شدن , من فهمیدم که کار از کار گذشته ...
دو تا سبد گل بزرگ ... کیک و باقلوا ... انگشتر و پارچه ... هر چی که تونسته بودن دهن آنا رو ببندن , با خودشون آورده بودن ... در حالی که قرار بود فقط بیان و در مورد شرط و شروط حرف بزنن ...
دنیا روی سرم خراب شد ... قلبم آتیش گرفته بود ... بغض گلومو ول نمی کرد و تمام مدت اخم هام تو هم بود و حرف نمی زدم ...
مادر یعقوب خیلی زود خودش برید و خودش دوخت ... هر چی آنا می گفت اون زیر بار می رفت و بالاخره هم به زور انگشتر رو دست من کرد و یک گردنبند انداخت گردنم ...
بابا خوشحال بود و خیلی زیاد از یعقوب خوشش اومده بود ...
تو همون مجلس قرار گذاشتن که تا یک ماه دیگه عقد کنن و عروسی هم بعد از اینکه من دیپلمم رو گرفتم ...
با دانشگاه رفتن من هم موافق بودن و هر کاری رو که آنا گفت با میل و رغبت قبول کردن ...
و من این منِ ساده و بی عقل فقط دق خوردم و از ترس پدر و مادرم ساکت موندم و حرفی نزدم ...
اصلا مجلس طوری نبود که من بتونم اعتراضی بکنم و یا مخالفتی ... چی می خواستم بگم ؟ دختر بودم و انگار حق انتخاب نداشتم ...
تو دوران بدی بودم ... دورانی که نفس دخترها تو سینه حبس بود و همه چیز بر علیه ما بود ...
من از عکس العمل کاظم ترسیدم و حتی به مریم هم نگفتم ...
روزها و شب های بدی رو سپری می کردم ...
یعقوب اونقدر با مهربونی و لطف به خونه ی ما میومد و می رفت که دل آنا و بابا رو کاملا برده بود ...
تا چند روز به عقد که آنا و مادر یعقوب همه کارشون رو کرده بودن , من هنوز با یعقوب روبرو نشده بودم و اونا اینو حمل بر نجابت و حیای من می دونستن ؛ در حالی که من از شدت ناراحتی داشتم دیوونه می شدم ...
تنها راه چاره رو در این دیدم که با جاسم حرف بزنم و جریان رو بهش بگم .
ناهید گلکار