داستان انجیلا 💘
قسمت ششم
بخش ششم
بیست روز بعد شب عقدکنون من بود ...
در حالی که جاسم و شهاب تمام این مدت با آنا بحث کرده بودن ولی موفق نشدن کاری از پیش ببرن و هیچکدوم تو مراسم شرکت نکردن ...
از آرایشگاه اومده بودم و تو اتاقم پریشون و بیقرار بودم و بغض داشتم ...
زنگ زدم به مریم و گفتم : ببخش که تا حالا بهت نگفتم , امشب بیا عقدکنون من ... مریم باورت می شه ؟ دیگه کار تموم شده ... دلم می خواد پیشم باشی ...
داد زد سرم که : چرا به من نگفتی ؟ الان دیگه دیر شده ...
گفتم : وقتی شهاب و جاسم نتونستن کاری بکنن تو چیکار می خواستی بکنی ؟ حالا بگو که میای ؟ تو رو خدا تنهام نذار مریم ...
گفت : باشه , الان حاضر می شم ... خدا بگم چیکارت کنه ...
گفتم : مریم یک وقت به کاظم حرفی نزنی ؟
فقط گفت : الان میام ...
من مثل یک روح متحرک شده بودم ... دائم فکر می کردم تا خودمو راضی کنم ... فکر کردم شاید آنا صلاح منو می دونسته ... شاید اینطوری خوشبخت تر بشم ... شاید ... شاید ...
بعد از اینکه کلی با خودم حرف زدم و با دلایلی که آنا و بابا داشتن خودمو راضی کردم تا تن به اون ازدواج بدم , رفتم و پای سفره ی عقد نشستم ...
یعقوب که کلی به خودش رسیده بود , با اشتیاق اومد و کنارم نشست و سلام کرد ...
سرمو تکون دادم ولی بهش نگاه نکردم ...
عکاس که یک مرد جوون بود اومد تا از ما عکس بگیره ...
سیم رو به من نشون داد و پرسید : اینو کجا بزنم به برق ؟ ...
از جام بلند شدم و پشت کمد رو نشون دادم و گفتم : باید بزنین اینجا ...
یک مرتبه یعقوب که هنوز خطبه ی عقد هم خونده نشده بود , بازوی منو گرفت و با فشار منو برگردوند سر جام و رفت و با مادرش اومد و یک چادر سر من انداختن ...
من هاج و واج مونده بودم ... چی شد ؟ یعنی چی ؟ من چیکار کردم ؟ نه مادر اون و نه خواهرش چادری نبودن , پس این چیه ؟ نمی فهمیدم ...
همون موقع مریم اومد ... بهش گفتم : برو آنا رو صدا کن بیاد , اینا چادر سر من کردن ...
گفت : اینو ول کن , ببخشید من به کاظم گفتم ... داره دیوونه میشه ... خدا کنه کاری دستمون نده ...
ناهید گلکار