داستان انجیلا 💘
قسمت هشتم
بخش ششم
یعقوب و مادرش خیال رفتن نداشتن و اونقدر گفتن و آنا و بابا رو چاخان کردن تا دوباره رضایت اونا رو گرفتن و بعد از این گفتگو با اونا آشتی کردن و از من خواستن که با یعقوب برای شام برم بیرون ...
آهسته و بی تفاوت راه افتادم ... در حالی که بازم بغض گلومو فشار می داد رفتم به اتاقم ...
آنا دنبالم اومد چون از قیافه ی من پیدا بود که چقدر ناراحتم ...
گفت : چیه ؟ چته ؟ تو که اونجا بودی و حرفشون رو شنیدی , چیکار می کردم ؟ بذارم طلاق بگیری همه حرف در بیارن که تو حتما عیب و ایرادی داشتی که یک روزه طلاق گرفتی ... به همین سادگی که نیست , هزار تا حرف پشت سرت می زنن ... انگشت نمای مردم میشی ... دیگه حالا کاریه که شده , ان شالله درست میشه و تو هم خوشبخت میشی ...
و به زور لباس تنم کرد ...
خودم یک روسری سرم کردم و راه افتادم ...
یعقوب با خوشحالی دم در منتظرم بود ...
دست منو گرفت تو دستش و من بی رمق هیچ کاری نکردم ...
مادرش خنده ی مسخره ای کرد و گفت : خوش بگذره ...
حالم به هم خورد و چندشم شد ...
یعقوب تا دم ماشین دست های منو گرفته بود تو دستش و فشار می داد ... و احساس من معلوم بود ...
ولی تا نشستیم توی ماشین , گفت : چادرت رو یادت رفت ؟
گفتم : مگه باید چادر سرم کنم ؟
گفت : آره دیگه , این تنها شرط من بود ... تو دلت می خواد من ناراحت باشم ؟ زن من باید چادری باشه ...
گفتم : باید ؟ ولی من بلد نیستم , تا حالا سرم نکردم ... خوب مادر و خواهرتون و زن برادرات هیچ کدوم چادری نیستن ...
گفت : من به کسی کار ندارم ولی تو باید سرت کنی ...
ناهید گلکار